بی حسی از پنجه پایم آغاز شد به کمر، شکم و سینهام دوید با شتاب بالاتر آمد به گلویم چنگ زد نفسم به شماره افتاد هرچه دهانم را بیشتر باز میکردم اکسیژن با درنگ افزونتری وارد ریهام میشد. زحمت برای نفس کشیدن بی فایده بود. پزشکان جمع شدند اکسیژن را روی دهانم گذاشتند و به آرامش دعوتم کردند. سایه مرگ روی حنجره افتاده بود آنقدر به گلو و دهانم چنگ زده بودم که زیر ناخن هایم خون جمع شده بود. نه اکسیژن روی دهانم اثربخش بود نه دست و پا زدنم! من آرام تسلیم مرگ شدم؛ که ناگهان صدای گریهی تو بلند شد تو را گرمِ گرم روی صورتم گذاشتند و تو چه خوب آشنا بودی که تمام زخم هایم را ببوسی و امید زنده ماندن را شبیه قند در دلم آب کنی... چه کسی رموز عشق را این چنین به تو آموخته بود؟!
#مشق_هشتم