کلافهام!
کلافه از هجوم صداها و وظایف از تاخت و تاز انبوه شلوغی روزها. جای خالیِ تنهایی و سکوت مثل دندان شیری افتاده کودکم توی ذوق میزند... وقتی همه خوابند تن خستهام که واداده را تکان میدهم. اگر از تخت جدا نشوم سگ افسردگی پاچهام را میگیرد و تمام وجودم را میدرد. باید پا به فرار بگذارم لباس میپوشم و بیرون میزنم بدنم را به کنار ساحل جایی که آبی دوردست در آنجا پیداست کوچ میدهم،
از شرق به غرب و بالعکس چشم میچرخانم و آرزو می کنم کاش قایقی باشد، بیاید و مرا برباید. .قایقی قرمزِ قرمز بر روی آبیِ آبی و سوار میشدم، میرفتم از این شهر شلوغ... میرفتم تا فتح آبی دور دست تا جایی برای گم شدن و دوباره پیدا شدن، نیست شدن و هستی یافتن.
باید مامن امن خانه و زندگی را رها کنم. همیشه ترک چیزهایی که امن و آشناست، بلوغ میآفریند و چه مشتاقانه تشنهی بلوغم...
در هر مرحلهی از دست دادن، پوستی انداخته میشود و یک مرحلهی جدید از رشد آغاز میشود و چقدر این روزها پوست تنم تنگ و کوچک است برایم. هرچه منتظر میمانم هیچ قایقی نمییاید.
ساعت را نگاه میکنم صدای بچهها در ذهنم زنگ میزند حتماً بیدار شده و بهانهام را گرفته اند.دوباره بیاد میآورم که مادرم و مسئولیتی را پذیرفتهام که شانه خالی کردن از آن به نزول شان انسانیت میانجامد!
من مسئول و متعهدم باید برگردم به ازدحام. مجبورم که برگردم! اما آبی دور دست را چه کنم؟! چه بیتابانه میل به آبی دوردست دارم و ناگه مثل رعدی از بین تودهی ابرهای سیاه و متراکم ذهنم میگذری و با صدای کوبنده ات راه جدیدی گشودهای در برابرم و برق خیره کنندهات چراغ راهم میشود.
صدایت در ذهنم طنین انداز است: تن را رها کن با ذهن سفر آغاز کن...
تصمیم میگیرم فکرم را گم کنم و نیست شوم باید به آبیهای دور فکر کنم که تاکنون در پنداشتم نمیگنجید. من حق تفرج در ذهنم را دارم، باید ناپدید شوم، شاید هیچوقت نرسم گرچه هدف غایی رسیدن نیست ولی ضروریست به سوی گم شدن بدوم و به تو فکر میکنم که چه شادکامم از داشتنت برای لحظهبهلحظهای که شاهراهی جدید روبه رویم، برای گم شدن نشانم میدهی.
#مشق_بیست_و_چهارم