میشود شبهای بیتابیام مرا به خلوت دنجی ببری و برایم کتابخوانی؟
از همان کنجهای کوچکِ گمنام که خودت میدانی!
قصهای از کتابی بدون خط و بدون نوشته... داستانی را برایم بخوان که فراخور حالم برایم شایستهتر است.
به روزگارم نگاه کن، به همه راههای رفتهام!
از خستگیها، جنگیدنها و صبوریهایم بخوان.
برایم از راه طی شده و راه پیش رو بگو.
قصه که تمام شد، دستم را بگیر و شمع را تا نزدیک صورتم بالا بیاور و برایم نجوا کن،بگو که از تیرگی ها نترسم. بگو که ظلمت فی نفسه تاریک نیست. به خاطر عدم وجود نور هست که من آن را تیره میبینم. پس ظلمات به ذات خود وجود ندارد و آنگاه دست در کتاب کن، ماه شب چهارده را بیرون آور و کف دستم بگذار.
بگو که این را جایی بگذار که گمش نکنی...
در جیب پیراهنت، در کوله پشتی ات، بگو اصلا بگذار به موهایت ببافمش! یا به گوشهایت آویزان کنم.
بگو اگر که ناچار شدی، آن را قورت بده بگذار دلت روشن بماند، به ادامه و رفتن تا رسیدن. اما نگذار کسی بفهمد من ماه را به تو دادهام.
نا اهلان و حسودان اگر به چنگش آورند دنیا در خسوف غرق میشود....
#مشق_بیست_و_ششم