وسط خیابان ایستاده بود.نمی دانست باید چه کند.بوی قهوه ی تازه به مشامش می رسید.صدای بوق ماشین به صورت ممتد آزارش می داد.
برگی از درخت افتاد.نفسی عمیق کشید.راه افتاد.قدم زنان و آرام.
به مقصد رسید برای اولین بار صدایش را برایش بلند کرده بود:
من.من سعی خودمو کردم که شجاع باشم
سعی خودمو کردم که کامل و بی نقص باشم!
سعی خودمو کردم که شبیه کسی باشم که دوسش داری!
من سعی کردم که شبیه تو باشم!
سعی کردم موفق بشم!
سعی کردم که زیباتر بشم!
سعی کردم لاغرتر بشم!
من سعی کردم !
من فقط سعی کردم که دوسم داشته باشی!
من فقط سعی کردم که دوسم داشته باشن اما همیشه هیچوقت دوسم نداشت لااقل اونجوری که من دوسشون داشتم؛
مخصوصا تو!
تو اصلا دوسم نداشتی!
تو ولم کردی رفتی!
تو منو هیچوقت نخواستی!
از اولم انگار نمیخواستی!
شایدم من هیچوقت خواستنی نبودم با تموم تلاشام با تموم دوست داشتنام!
شاید ایراد از منه که کسی دوسم نداره ها؟
پسر به سمت او برگشت.نگاهش کرد.دست تکان داد.
عصبانی شد.نمیفهمید جواب اینهمه داد و بیدادش چرا دست تکان دادنی با لبخند است.به فکر فرو رفت.هنوز هم عاشق لبخند هایش بود.دختردیگری به سرعت به جلو آمد و خودش را در آغوش پسر انداخت.صدای شکستن شیشه ای آمد.همه متعجب به اطراف نگاه می کردند.دختر دستش را روی سینه اش گذاشته بود.حس کرد دستش خیس شده،دستش پر از خون بود.خرده شیشه های شکسته قلبش را کناری ریخت.
نمی فهمید چرا هیچکس به او حتی یک لیوان آب هم نداد.مگر رنگ رخش را نمی دیدند؟!
تنش را به زور جابجا می کرد،وزنش برای بدنش زیاد شده بود و نفس هایش خس خس می کرد.
سرش را که بالا آورد مقابل یک پارک ایستاده بود.پارک مورد علاقهشان.
به سمت نیمکت مورد علاقهشان رفت.نشست.
دراز کشید.سرش را به آسمان گرفت.اشک امانش را بریده بود اما هرکار می کرد بند نمی آمدند.
به سمت خانه راه افتاد.در خانه هیچکس نپرسید که چرا گریه می کند،که چرا دیر آمده.برای او بهتر بود...حداقل الان بهتر بود!
به سمت اتاقش رفت.در اتاقش هیچکدام از وسایلش نبود.
داد زد:
شماها هم از من متنفرید مثل اون.اون منو نمی خواست چون یه نفر دیگه رو میخواست! من براش فقط یه بازیچه بودم!
مادرش به او زل زده بود.هیچ حرفی نمی زد.تنها نگاهش می کرد.
پدرش داد زد:
انقدر به اون اتاق نگاه نکن...
-اما بوی بچم میاد!
پدرش با عصبانیت بیشتر داد زد و دستش را بالابرد و در صورت دختر کوبید!
-اون برنمیگرده، دیگه بر نمیگرده.از روزی که برای بار آخر رفت پارک برنگشت تا اینکه خودم برگردوندمش اما جنازشو!
دختر صورتش را گرفته بود.همه چیز در ذهنش پژواک می شد؛پارک،آخر،جنازه!
روی زمین نشست.اشک هایش را تند تند پاک می کرد.
صدا و تصویر آخرین بار در ذهنش پخش شد:
-من دیگه نمیتونم باهات ادامه بدم! من دیگه دوستت ندارم!
و پسر رفته بود و دختر همانجا مانده بود،چون قلبش برای تپیدن دیر کرده بود!
#زهرا_قاسمی_زاده