ویرگول
ورودثبت نام
°یک عدد زهرا •
°یک عدد زهرا •
خواندن ۴ دقیقه·۳ ماه پیش

بن بست:

همیشه از پایان های غمگین بدم می اومد.همیشه از نرسیدنا بدم می اومد.از اینکه اینهمه بخونی و بنویسی و ببینی و چی و چی تهش برسی به یه بن بست و نرسی به مقصد بدم می اومد ولی چه می دونستم همه ی اینا یه حکمتی داره!

نمی دونستم این بد اومدن قراره بعدش دامنمو بگیره و محکم بندازتم زمین! نمی دونستم قراره زمین گیر شم!

الان رسیدم ته همون بن بست مزخرف قدیمی که گل و خاک و یه عالمه دوده و کثیفی داره از سر و روش میباره! رسیدم به اون بن بست و یه عالمه آدم که بی شباهت به زامبیای آدمخوار نیستن دارن میان سمتم و من،بی پناه تر از همیشه فقط نشستم روی زمین و زانوهامو بغل گرفتم!

قطره اشکی که از چشام میاد پایینو پس می زنم.عینکمو که انگار مه گرفته، برمیدارم زامبیا تبدیل به یه مشت سیاهی ساده میشن!اینجوری حداقل قیافه هاشونو نمی بینم!

همه چیز توی سرم پژواک میشه...نباید از یه چیزی بدت بیاد وگرنه سرت میاد! چقد این حرف درست بود...هی بدم می اومد که مورچه هزار بار میفته و باز دوباره از اول بارشو میندازه رو دوششو میره بالا،چقد بدم میومد که دوتا کاراکتر عاشق داستان هرچی تلاش می کنن بهم نمی رسن،چقد بدم می اومد که دنیا رو همیشه بد نشون می دادن و مخالف عاشقا و چقدر عشق به نظرم حقیر بود تا اینکه خودم...

سرم رو تکون میدم.سایه ای دیگه در کار نیست.کنارم رو نگاه می کنم.کنارم نشسته.می دونستم میاد.دیر یا زود می دونستم که میاد!

دستمو می کنم لای موهاش.یه طره از موهاشو میارم جلوی دماغم ،بوش می کنم.هنوزم مثل قبل بوی موهاش بهترین بویی که تا حالا شنیدم! صدام می زنه.خودمو جمع و جور می کنم و میگم:

-جان دلم!

-دوستت دارم ولی...

-نگو ولی...تروخدا دیگه نگو ولی! ولی بسه.از کلمه ی ولی و اما و اگر متنفرم.نکن باهام اینجوری نکن!

روی پاهام وایمیسم.دارم تلو تلو می خورم.یه خرده که به خودم مسلط میشم جلوش زانو می زنم:

-ببین.تو همه چیز منی! زندگی منی! نمیذارم بری!نمیذارم دوستم نداشته باشی.تو نباشی من میمیرم تو رویای منی!

یک دفعه اون خنده های ترسناکی می کنه و چشماش قرمز قرمز میشن و بعد دیگه نیست!

به خودم نگاه می کنم هنوز همونجا ته بن بست نشستم و به دیوار تکیه دادم.حتی نفهمیدم کی برگشتم سرجام!

اینجا کجاست؟آها اینجا دانشگاس.درست ترش کافه ی روبروی دانشگاه!

عع کتاب مورد علاقمم دستمه و دارم میخونمش.با اینکه با بخش عاشقیش مشکل داشتم و دارم ولی دوسش دارم.مردی به نام اوه رو زمین میذارم و سرم رو میارم بالا تا سفارش بدم.یه نیروی جدید توی کافه بود.اهمیتی نمیدم. سفارشو ثبت می کنه و میره!

کم کم تا به خودم اومدم دیدم چقدر بخش هاش عاشقانه اوه برام جذابه.برام سوال شده بود یعنی چی؟دائم سرچ می زدم و طبق تحقیقاتم می گفتن زمانی یه چیزو بیشتر درک می کنی که اون حسو تجربه کرده باشی ولی من یادم نمی اومد عاشق شده باشم.فقط می دونستم جدیدا به کافه ی روبروی دانشگاه علاقه ی زیادی پیدا کردم چون قهوه هاش خوشمزه ان!

کم کم همه چیز توی کافه خوشمزه بود.البته به جز سه شنبه ها که همه چیز مزه ی زهرمار می داد!سه شنبه ها چشام مدام دنبال یه دختر مو مشکی لاغر اندام بود تا بیاد سفارشمو بگیره اما نمی اومد.با خودم فکر می کردم اگه یه بار یه سه شنبه بیاد شاید بهش بگم کافه رو با تو دوست دارم...

اون سه شنبه اومد.بهش گفتم و اون با یه لبخند عریضی گفت: منم دوستت دارم!

من نمی دونستم که داره چی میشه.فقط می دونم وقتی میخواستم همین دوتا جمله رو بگم جونم بالا اومد و اون وقتی اون جملشو گفت من قلبمو دیگه حس نمی کردم.چون قلبم مدت ها بود پرواز کرده بود رفته بود!

بیشتر میدیدمش،بیشتر می خندید برام و اگه کسی به خنده های قشنگش نگاه می کرد می خواستم بزنم لهش کنم البته از یه دانشجوی تربیت معلم بعید بود ولی خب ممکن هم بود!

برنامم چی بود؟قطعا داشتنش تا ابد.خونوادگی رفتیم صحبت کنیم.نشد.بار اول.بار دوم.سوم...فقط نشد!نمی فهمیدم چرا نمیشه!

تا یه هفته هرروزی که می رفتم کافه،کافه بود حتی سه شنبه ها.منم خوشحال از اینکه هر روز می بینمش.یه روز نبود.چهارشنبه بود و نبود!

دلم هزارراه رفت.دلشوره گرفتم.زنگ زدم جواب نداد.یه بار ،دوبار،سه بار...هرچی بیشتر بوق می خورد من کمتر می دونستم کی ام و کجام!

از صاحب کافه که پرسیدم کجاس با طعنه گفت :

-نمیدونی اونی که اینقدر قربونش میری تا یه خرده وقت دیگه زن مردم میشه؟!

نمی فهمیدم چی میگه!نمی فهمیدم!آدرسو گرفتم.رفتم دنبالش.دیگه دیر بود.خیلی دیر بود.لباس سفیدش قرمز بود.روی زمین کنارش نشستم سرشو بغل گرفته بودم.به بالا نگاه کردم.ارتفاع زیادی بود.داشتن پچ پچ می کردن که نمیخواسته زنِ شازده دوماد بشه...بهش نگاه کردم.از اون خنده قشنگاش تحویلم داد:

-می ترسیدم نبینمت.دوستت دارم!

هنوز نمی فهمم بقیه چی میگن.چشامو باز می کنم.هنوز ته بن بستم.کنارم با لباس سفیدش نشسته.نگاش می کنم:

-منم دوستت دارم!

-بالاخره گفتیش؟!

-مشخص نیست از حالم ببین!

-دستات کبودن چیکار کردی؟

-کاری که فقط تورو چند دقیقه ی دیگه هم ببینم...ولش کن اینا رو...دوستت دارم!

-داری میای پیشم؟

-شاید...یعنی امیدوارم...دوستت دارم...

عینکم از دستم سر میخوره.صدای شکستن شیشه هاشو میشنوم ولی نمی تونم تکون بخورم.چشام گرم شده...با خودم فکر می کنم،دیگه دوری تمومه...من دوسش دارم...!

دلنوشتهداستانعشقزهرا قاسمی زادهعاشقانه
دانشجوی انیمیشن علاقه مند به نوشتن :) اینستاگرام وتلگرام @zahra_ghasemyzadeh
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید