ویرگول
ورودثبت نام
°یک عدد زهرا •
°یک عدد زهرا •
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

تسلیم شده:

نمی نویسم،نمی خوانم و فرار می کنم...

فرار به سمت راهی که نمیدانم انتهایش کجاست! فقط می دوم به سمت راهی که مقابلم است.

فرار می کنم به سمت مخالف اما مرداب خاطرات مرا مدام به داخل خودش می کشد!

هرچه فریاد می زنم،هرچه تقلا می کنم بیشتر فرو می روم و وقتی بی تحرک و تقلا می مانم چیزهایی شبیه سنگ روی سرم پرتاب می شود و بیشتر فرو می روم...

انگار هرچه که می شود،هرچه که باشد تنها باید کشیده شوم داخل و توسط زمین گرسنه خورده شوم!

زمین! من همین الان هم تمام شده ام!

همین الان که پس از مدت ها می نویسم؛من تمام شده ام.من مدت هاست که تمام شده ام،فقط متوجه اش نشده بودم.

مرداب عزیز! چیزی برای خوردن نمانده! من از مدت ها قبل خورده شده ام!

من دربرابر همه چیز تسلیمم.در برابر مرداب خاطرات،در برابر زمینی گرسنه از ناکام ماندن عشق، فرشته ای که تیری را به خطا به قلبی میزند و یادش می رود که این تیر شاید جفتی هم داشته؛تسلیم شده ام!

من تسلیمم در برابر این غرق شدن،این نابود شدن...انتها و ابتدای داستان من همین بود...همین...

گذشتن از خودم،گذشتن از هرآنچه که میخواستم و تسلیم شدن...الان هم میگذرم اما این بار با پوچی!

دلنوشتهداستانعشقخاطرهزهرا قاسمی زاده
دانشجوی انیمیشن علاقه مند به نوشتن :) اینستاگرام وتلگرام @zahra_ghasemyzadeh
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید