من با خودم درجنگم.
با تویی که در رگ هایم میدوی!
من مدام با خودم درجنگم،تا نگذارم تو در من جریان پیدا کنی و مرا از خود بیخود،آنقدر که دلتنگ شوم،آنقدر که بخواهم از تو بنویسم و آنقدر که بخواهم از تو برای همه تعریف کنم...
من با خودم در جنگم تا نگذارم تو برنده شوی اما تنها بازنده ی این داستان منم!
همیشه تو می بری و من ناخودآگاه سراغ تو را از هرکسی و هرچیزی می گیرم و در هرچیز و هرکسی دنبال تو می گردم!
انگار روح من از تمام دنیا،تنها تو را می شناسد و تنها تو را میخواهد.
انگار تویی که باعث می شوی بخواهد هر روز زندگی کند و این چرخه ی بی پایان زندگی را ادامه دهد!
دروغ چرا!
من میخواهد که دوباره در چشم هایش زل بزنی!
من میخواهد با آن لبخند خاص خودت که مدام آن را قورت می دهی نگاهش کنی و
من میخواهد آن نگاه پر غرور افتخار آمیزت را تنها به او بیندازی!
راستش را بخواهی به "من" حق می دهم...
هیچکس،هیچوقت ذره ای شبیه تو نشد،نمی شود و نخواهد شد!
و این دلیلی است که من با خودم در جنگم!
خواستنت و نداشتنت دلیلی است که من هر روز،هر شب،هر ساعت،هر دقیقه و هرثانیه به تو فکر می کنم...فکر می کنم که اگر بودی چه می شد و ثانیه ی بعدش می گویم؛نه نمی شود که کنارت باشد منِ احمق! بیخیال فکرش شو!
اما تو،مثل همیشه لجبازی و باز در رگ هایم می دوی و در قلبم زندگی می کنی!
این تمام چیزی است که می دانم!
من با خودم در جنگم تا زمانی که فراموشی بگیرم یا تو را در کنار خود داشته باشم!