°یک عدد زهرا •
°یک عدد زهرا •
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

حالت خوب است؟!

انگار به پایان رسیدم.
به پایان داستانی که در آغاز،‌تمام شد...
هیچوقت نتوانستم نوازشت کنم،
نتوانستم تو را در آغوش بکشم و
فقط تو را از دور تماشا کردم،
تحسینت کردم و
در زیر باران،با خنده هایت خندیدم،هرچند تو نمی‌دیدی!
تو ندیدی که وقتی همه چیز تمام شد ،من هم با آن تمام شدم...
امیدم با آن تمام شد و هرکه گفت عشق؛ یاد تو‌افتادم.به یاد عشقی افتادم که نه آغازش واضح بود و نه پایانش!
به یاد تو و خنده هایت،چشم هایت،چشم هایت، صدایت امان از صدایت!
چیزی در دلم به نخ نازک امید وصال چنگ می زند و هربار نخ پاره می‌شود باز از نو کارش را ادامه می دهد.او می جنگد که حقیقت را عوض کند و من...
می دانی انگار قبول کرده ام که تو نخواستی یا شاید نمی‌خواهی که "ما" بشویم!
شاید نمی‌خواهی که هرروز وقتی چشم هایت را باز می‌کنی مرا ببینی!
این ها خواسته ی من است و دلیلی ندارد که خواسته‌ی تو هم باشد!
متوجهم،می فهمم!
اجبار به دوست داشتن،دوست داشتن نمی‌آورد تنها مچاله شدن و تنهایی و ذلت مضاعف با خود به همراه دارد.می دانم...خوب می دانم!
اما حالت خوب است؟
نمی‌پرسم که شاید علاقه ای در دلت جوانه بزند ،می پرسم که بدانی دوستت دارم و این عوض نمی شود؛حداقل تا چندین سال آینده! شاید هم اصلا عوض نشود نمی دانم،نمی دانم که چرا یک دفعه در دام عشقت افتادم و نمی دانم کی قرار است از این دام بیرون بیایم و آن اندک امید به پهلویم سیخونک می زند و می گوید:
بگو شاید هم تا ابد کنارهم در دام عشق بیفتیم!
حرفش را به تو می گویم اما...
به هر روی...حالت خوب است؟!

داستاندلنوشتهمتنعاشقانهزهرا قاسمی زاده
دانشجوی انیمیشن علاقه مند به نوشتن :) اینستاگرام وتلگرام @zahra_ghasemyzadeh
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید