انگار به پایان رسیدم.
به پایان داستانی که در آغاز،تمام شد...
هیچوقت نتوانستم نوازشت کنم،
نتوانستم تو را در آغوش بکشم و
فقط تو را از دور تماشا کردم،
تحسینت کردم و
در زیر باران،با خنده هایت خندیدم،هرچند تو نمیدیدی!
تو ندیدی که وقتی همه چیز تمام شد ،من هم با آن تمام شدم...
امیدم با آن تمام شد و هرکه گفت عشق؛ یاد توافتادم.به یاد عشقی افتادم که نه آغازش واضح بود و نه پایانش!
به یاد تو و خنده هایت،چشم هایت،چشم هایت، صدایت امان از صدایت!
چیزی در دلم به نخ نازک امید وصال چنگ می زند و هربار نخ پاره میشود باز از نو کارش را ادامه می دهد.او می جنگد که حقیقت را عوض کند و من...
می دانی انگار قبول کرده ام که تو نخواستی یا شاید نمیخواهی که "ما" بشویم!
شاید نمیخواهی که هرروز وقتی چشم هایت را باز میکنی مرا ببینی!
این ها خواسته ی من است و دلیلی ندارد که خواستهی تو هم باشد!
متوجهم،می فهمم!
اجبار به دوست داشتن،دوست داشتن نمیآورد تنها مچاله شدن و تنهایی و ذلت مضاعف با خود به همراه دارد.می دانم...خوب می دانم!
اما حالت خوب است؟
نمیپرسم که شاید علاقه ای در دلت جوانه بزند ،می پرسم که بدانی دوستت دارم و این عوض نمی شود؛حداقل تا چندین سال آینده! شاید هم اصلا عوض نشود نمی دانم،نمی دانم که چرا یک دفعه در دام عشقت افتادم و نمی دانم کی قرار است از این دام بیرون بیایم و آن اندک امید به پهلویم سیخونک می زند و می گوید:
بگو شاید هم تا ابد کنارهم در دام عشق بیفتیم!
حرفش را به تو می گویم اما...
به هر روی...حالت خوب است؟!