ویرگول
ورودثبت نام
°یک عدد زهرا •
°یک عدد زهرا •
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

نفس عمیق بکش!

برای تعداد دفعاتی که مشخص نیست،دوباره از اول جمله سازی می کند.به نظرش هرکدام کم و کسری دارند یا شبیه قصه ی حسین شب کرد است!

یکی کوتاه است و یکی غیر قابل فهم و دیگری آنقدر طولانی که شاید نتواند آن حجم زیاد را بیان کند!

نمیداند باید چه بگوید و نباید چه بگوید!همین سخت ترین کار دنیاست! دوباره تمامی اتاق را متر و سانت و وجب می کند.گوشه ی لبش را می جود تا شاید جملاتی بهتر پیدا کند.همین که از جلوی آینه رد می شود؛جوش هایش توجهش را به خودش جلب می کند.

کمی تا گریه فاصله دارد.نفسی عمیق می کشد.این بار باید حرف بزند.باید از دوست داشتنش حرف بزند.تا ابد که نمی تواند احساسش را دفن کند...

در همین حین که دارد جمله می سازد با خودش فکر می کند " کاش یهو خودش سر صحبتو باز کنه، کاش اصلا یهو بغلم کنه و من کُپ کنم و از ذوق نفهمم خوابم یا بیدار ،کاش خودش اصلا بگه آخر اومدی! کاش خودش یه کاری بکنه که بفهمم باید چیکار کنم با دوست داشتنم"

قدمی دیگر بر میدارد.حس عجیب و شیرینی در دلش پیچیده و تمام وجودش را پر کرده.انگار در دلش پروانه پرواز می کند و همین باعث شده شکمش مدام قلقلک شود.

یک،دو،سه.خب بریم.

_سلام.خوبین؟

_سلام.شکر،حالت چطوره؟!

سریع جملات را پشت سرهم میچیند و همه ی احتمالات را در نظر میگیرد.در نهایت سرش را بالا میگیرد تا به چشم هایش نگاه کند،چشم هایی که خیلی دلتنگ آنهاست اما چشمی نمی بیند!

نمیداند چه زمانی قرار است این جمله هارا برای او پشت سرهم بگوید،فقط میداند که باید جمله هایش را بگوید و بعد در چشم هایش زل بزند.

می داند که سخت دلتنگ است و اگر تلاشی نکند قطعا در آینده پشیمان است!

او امیدوار است،به شدت امیدوار...کاش زودتر موعد دیدار می رسید.

نفس عمیق بکش...یک،دو،سه.خدا مواظبته،بگو!


عشقداستاندلنوشتهزهرا قاسمی زادهداستانک
دانشجوی انیمیشن علاقه مند به نوشتن داستان کوتاه و دلنوشته:) اینستاگرام وتلگرام @zahra_ghasemyzadeh
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید