با تعجب به پیغام روبرویش نگاه می کرد.شخصی برایش نوشته بود که در چشم هایش غرق شده و از او خوشش آمده!
خشکش زده بود!
حورا تنها با نگاهی حیرت زده نگاه می کرد...
فکر می کرد مگر چه در چشمانم وجود دارد که اینگونه گفته! آن هم وقتی که از همیشه آشفته تر و به خیال خودش خستهتر بوده!
در عوامل آرایشی هم تنها از کرم ضد آفتاب و سرمه کمک گرفته بود و هیچ چیز را درک نمی کرد...
مدام پشت سرهم پلک میزد...
باورش نمیشد...
نمی توانست باور کند.
نمی توانست باور کند که چشمان سیاهش می تواند جادو یا عاشق کند.او تمام این تئوری ها را رد می کرد.گاهی شاید با آن تئوری مانند روزنامه ای مناسب برای پاک کردن شیشه،رفتار می کرد!
گیج و ناباور همچنان فکر میکرد که کم از این صحبت ها نشنیده و همچنان نمیتواند این را باور کند!
بازهم غرق شد...در خاطراتی که فراموش نمی کرد.
به یاد آورد دیدار اولشان را.در دیدار اول در چشم های او زل زده بود.در نگاه حورا خواستن موج می زد و چشم های او...ستاره های درون چشمش را دیده بود.مطمئن بود.
دیدار دوم را نیز به یاد داشت.دفعه ی دوم حورا با آن نگاهی که در آن محبت موج می زد و لبخندی که روی لبش نشانده بود به او نگاه میکرد و او دست و پایش را گم کرده بود!
و در دیدار سوم،حورا مطمئن از اینکه چشم هایش را پسندیده جلو رفته بود و ابراز علاقه کرده بود!
حورا دیگر چشم هایش را دوست نداشت...چشم هایش در سه دیدار با آن همه اشتیاق و علاقه ی درونشان کاری نکرده بودند و حتی با استفاده از آن همه عوامل آرایشی!
و حورا هر روز و هرشب فکر می کرد؛
که اگر کسی که دوستش داری تو را تحسین نکند تمام دنیا هم تو را بخواهند و تحسین کنند تو باور نخواهی کرد!