ویرگول
ورودثبت نام
°یک عدد زهرا •
°یک عدد زهرا •
خواندن ۳ دقیقه·۲ ماه پیش

چی شد؟!

نشستیم روبه روش.

-حاجی در وا کن داری؟ این نوشابه...

-دستت درست حاجی.بیا بگیر.اینم کیکت.

نگاش می کردیم.حرف نمیزد.سم بکم نشسته بود فقط دیفال پشت سرمارو نیگاه می کرد. نمی فهمیدیم چشه!

یه دونه محکم زدیم به شونش که سه متر پرید هوا.

-هوی چته!

-تو چته مشتی؟ بیخود چرا پاچه ملتو میگیری؟ شلوارمون پاچش کنده شد،الان شلوارک شده.ننه حاجی رامون نمیده خونه!

یه خنده ی زورکی ای کرد.مشخص بود تو هپروته.یه بیخیالی زیر لب گفتیم و گفتیم آخرش که چی به حرف میاد.به خودم اومدم دیدم منم زل زدم به دیوار پشت سرش!

-چیشد به اینجا رسیدیم مشتی!

-رسول واقعا چیشد؟

-مجید تو چت شده،د حرف بزن مثل کفتر یاکریم بغض کردی نشستی اینجا آخرش که چی؟!

-آخرش اینه که همیشه معرفت،خرج معرفت نمیشه!یهو به خودت میای میبینی به جای معرفتت نامردی خرجت کردن و در رفتن!

-ها دو ریالیم افتاد... پ نشد اونی که باید می شد!

-چیو دو ریالیت افتاد.زندگیمو آب برد.آرزوهامونم چال کردن و فاتحشم خوندن!

-رسول!

-نگو رسول! بگو درد بی درمون، بگو زهرمار،بگو الاغ!

-خو الاغ! زبون وا کن!

-من الاغ درسمو نخوندم و ول کردم به خاطر آقام. به خاطر ننم رفتم حمالی.به خاطر این به خاطر اون هر بدبختی ای که بودو بار کشیدم با خودم ا اینور به اونور و بعد چی عایدم شد؟ دستت دردنکنه ؟! نه بابا! گفتن مگه ما گفته بودیم به خاطرمون این کارا رو بکنی،نمی کردی!

چشمون یه کاره رو گرفت رفتیم اول از حمالیاش شروع کردیم،یاد گرفتیم.داشت همه چی میفتاد رو غلتک که یهو دیدیم دلمونم یه مدته افتاده رو غلتک دوست داشتن این دختر کوچیکه ی فیروزه خانم اینا و نفهمیدیم! می گفتن از این ستون تا اون ستون فرجه،دلم به همین خوش بود که رفتم جلو! آقاش توپید بهم که تو درآمد سالت اندازه ی سه ماه خرجیه چیزای غیر ضروری دخترمه! یخده کلمه های با کلاس ترم بارم کرد که هیچکدومو شکر خدا یادم نی!

سرکار بیشتر حمالی می کردم،بیشتر سگ دو میزدم بلکه وقتی دختر کوچیکشون اینورا رد میشد منو ببینه مهرم بیفته به دلش اما حاجی مهر چیه؟نگامونم نمی کرد! ا روز اولی که به دنیا اومده بودیم قیافمون زار بود حالام که شده بودیم حمال، سیاه و سوله خاک و خولی هم شده بودیم دیگه خدا بده برکت! این قیافه رو کی میخواست نیگاه کنه؟!

مزد همه ی حمالیامون شد اخراج! چرا اخراج؟ چون دختر صاب کارم گفته بود هیزی کردم! حالا هیزی من چی بود؟ خانم برگشته به من میگه من از تو خوشم میاد؛منم راست و حسینی گفته بودم از دختر کوچیکه فیروزه خانم اینا خوشم میاد!

اینور سگ دو بزن دنبال کار،اونور بگرد دنبال کار تا یه مغازه میوه فروشی پیدا کردم از این تره باریا! کله ی صبح چهار صبح میزدم بیرون که پنج اونجا باشم.خروس خون میرفتم،سگ که زوزه می کشید برمیگشتم.انقد این صداها پیچید تو گوشم و خسته بودم که صدای ساز و دهل عروسی دختر کوچیکه ی فیروزه خانمو نشنیدم! دادنش به یه مرتیکه ی پولدار که سن آقاشو داشت. نمی دونم والا شایدم نداشت...

مام دیگه چسبیدیم به کار،اونقدر بهش چسبیدم که اونم خوشش اومد و کم کم شدم صاحب یه دکون دستگای گنده وسط این شهر درندشت ولی الان کجام؟ ور دل تو!

-حالا ما رو نمی کوبیدی!

-خو پرفسور.حالا فهمیدی دردمونو نسخه بیپیچ!

-اولندش که اون موقع تا بوق سگ کار می کردی و صدای ساز و دهل و نمیشنیدی الان چی؟

-چی میخوای بگی؟

-صدای ساز و دهل جدایی دخترکوچیکه ی فیروزه خانمو نشنیدی؟چندسال بعدش مچ اون مرتیکه رو با یکی دیگه گرفته بود،خبرش مثل توپ صدا کرد.چندین ساله خونه آقاش نشسته! هوی دارم باهات حرف میزنم کجا پاشدی داری میری؟!

-میخوام برم دم خونشون!

-دومندش! الان که میری اونجا یهو نشی پتروس فداکار!

زیر لب گفت:من اینجوری شدم چون معرفت و عشقمو واسه آدم اشتباهی خرج کردم! لات یلا قبای عزب!


زهرا قاسمی زادهعشقداستاندلنوشتهداستانک
دانشجوی انیمیشن علاقه مند به نوشتن :) اینستاگرام وتلگرام @zahra_ghasemyzadeh
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید