زهرا بنی علی
زهرا بنی علی
خواندن ۵ دقیقه·۵ سال پیش

روزهای مصر(قسمت اول: 30 ساعت بیخوابی)

داستان از این قراره که به علت شغل پدرم مجبور شدم همراه خانواده برای چند ماه به کشور مصر سفر کنم. این سفر هم مثل تمامی سفر های دیگه داستان ها و حوادث مختلفی رو در دل خودش جا داده.تصمیم گرفتم این داستان های کوتاه و بلند رو با شما به اشتراک بذارم.

بدون هیچ حرف اضافه ای میریم سراغ اولین داستان روزهای مصر:

هفت دی بود که وارد قاهره شدیم،اما برای شروع داستان باید به عقبتر برگردیم یعنی شش دی جایی که شروعی است برای غریب به سی ساعت بیخوابی .

صبح شش دی ماه ساعت شش صبح بود که از خواب پریدم خوابی که با توجه به استرس و دلشوره و بیدار شدن های هر یک ساعت یکبار خیلی خواب هم به حساب نمی آمد.تا ساعت دوازده شب هنوز مشغول جمع و آماده کردن چمدان ها بودیم و ساعت 12 پس از خداحافظی کردن با خانواده به سمت فرودگاه امام خمینی حرکت کردیم و هر چه به فرودگاه نزدیکتر میشدیم دلشوره ی چند روز اخیر به صورت تصاعدی رشد میکرد،اما این دلشوره فقط به ترس از هواپیما و پرواز مربوط نمیشد بلکه دلشوره ی مهمتری وجود داشت....

به دلیل نبود پرواز مستقیم بین قاهره و ایران باید با دو پرواز خودمان را به قاهره میرساندیم پرواز اول از تهران به استانبول و پرواز دوم از استانبول به قاهره. در طول پرواز اول یعنی از تهران به استانبول استرس کمتری داشتم و خودم را با دیدن فیلم جدید جانی اینگیلیش یا همان مستر بین خودمان سرگرم کردم راستش را بخواهید زمان انتخاب فیلم وسوسه شدم فیلم جدید تارانتینو یعنی once upon time in hollywood را نگاه کنم اما با توجه به موقعیتی که در آن بودم ترجیح با فیلمی مثل مستربین بود!

رسیدن به فرودگاه استانبول اما خود اول دلشوره ی جدیدی به نام سرگردانی بود.!

فرودگاه استانبول در یک جمله فرودگاهی بود بزرگ و بی در و پیکر که حتی فاقد باجه های اطلاعات پرواز است،حالا که این خاطره را مینویسم به ذهنم آمد اگر مسافری در این فرودگاه بزرگ و بی سر و سامان همسفر خود را گم کند و وسیله ی ارتباطی برای پیدا کردن او نداشته باشد چه فاجعه رخ خواهد داد چون در این دریای بیکران مسافرها حتی مکانی وجود ندارد که از آنها بخواهید همسفر شما را صدا کنند.

سردرگمی در فرودگاه استانبول زمانی به اوج خود رسید که به ساعت نگاه کردیم و متوجه شدیم تا پرواز بعدی فقط 50 دقیقه فرصت داریم و ما هرچه دویده بودیم هنوز حتی راه خروجی را پیدا نکرده بودیم. و زمانی که به خروجی رسیدیم عسل و عرق نعنا که در کیف دستی بود را ضبط کردند یا به عبارتی دور انداختند به جرم اینکه نباید مایعات بیش از 100ml را با خود به داخل هواپیما ببرید.

پس از طی کردن مسافتی به اندازه ی فاصله ی دو شهر به گیت پرواز قاهره رسیدیم ده دقیقه به زمان پرواز مانده بود و ماموران گیت در حال چک کردن بلیط ها بودند همینجا بود که اذان صبح را هم گفتند و حالا باید به دنبال نمازخانه در دریای ژرف فرودگاه می گشتیم و استرس جا ماندن از پرواز را نیز به جان میخریدیم.بالاخره اما همه ی این استرس ها به پایان رسید و ما به عنوان آخرین مسافرها بلیط و پاسپورت خود را تقدیم مامور گیت کردیم.

وقتی این استرس ها به اوج خود میرسند یک جرقه برای آتش گرفتن انبار باروتی که در وجودت شکل گرفته کافی است و پرسنل فرودگاه استانبول با بد رفتاری های مداوم برای آتش زدن این انبار باروت از هیچ کاری فروگذار نمیکنند، و در آخرین اقدام زمان چک کردن پاسپورت ها با گوشی موبایل از پاسپورت شما بدون هیچ حق قانونی عکس میگیرند و ای کاش کسی نباشد که جلوی شما رو بگیرد و خشم تمام 24 ساعت بیخوابی گذشته را سر آن مامور بی شخصیت خالی کنید. و صد حیف که آقای پدر جلوی شما رو میگیرد و مجبور میشوید در یکی دو جمله سر و ته اعتراض خود را هم بیاورید.

اما بالاخره با گذشتن از این استرس های کوچک! وقتی روی صندلی های پرواز استانبول قاهره نشستیم وارد اصلی ترین استرس این سفر شدیم.


ساعت هفت و نیم صبح بود اما آسمان استانبول هنوز تاریک بود و من از صندلی کنار پنجره ی هواپیما نظاره گر قطرات بارانی بودم که شیشه ی هواپیما را لمس میکرد.همین باران زیبای زمستانی اما باعث تاخیر در پرواز شده بود و ما یک ساعتی بود که در هواپیما منتظر اجازه ی پرواز بودیم.اما لحظه ای که هواپیما برای پرواز شروع به حرکت کرد دلشوره ی اصلی این سفر با هر متر اوج گرفتن هواپیما بیشتر و بیشتر در قلب و ذهن من ریشه میدواند.

شاید زمان پاسخ دادن به این سوال باشد که علت این دلشوره ی بزرگ بود چه بود؟

اما جواب این سوال را باید در روابط غیردوستانه میان مصر و ایران جست و جو کرد یا میان آن دوسالی که هزاران کش و قوس برای گرفتن یک ویزای معمولی کارمندی بین دو کشور رخ میدهد و نهایتا با هزار مصیبت و اصرار ویزای شما به ثمر مینشیند که حتی هیچ اعتباری هم به این ویزاها نیست و نمیتوان هیچ پیش بینی محتملی از رفتار آنها داشت.

اما نگرانی ها به پایان رسید و با توکل به خدا بدون مشکل پا به شهری به نام قاهره در کشور مصر گذاشتیم.

هفت دی بود که ما وارد قاهره شدیم و این آغازی بود بر روزهای مصر پس از 30 ساعت بیخوابی...!


مصرخاطرهفرودگاه استانبولاسترسبی‌خوابی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید