دسته بلند ،جاروی زرد رنگ را ،گرفته بود .با هربار کشیدنش روی زمین، غبار و خاک از آن بلند میشد. اما در حین کار در این فکر بود ای کاش فرزندی داشته بود که اصرار کند جارو را ول کند و خودش جارو کند اما یک قدم به سمت راست رفت و باز هم کارش رو انجام میداد بدون ماسک برایش مهم نبود آسم بگیرد ایندفعه کنار سنگ دیدن گل سرخ و بوی آن گلویش را میسوزاند نگاه به سنگ شسته شده کرد تمیز بود و سفید رنگی اش انگار تازه خریده بود نه یکسال زانو زد دیگر توانایی نداشته بود پس روی سنگ دراز کشید و زجه زد برای فرزند از دست رفته اش
تاریخ نوشته ۱۴۰۴ ...۲۱ آبان
تاریخ