دلم برای نوشتن در این زنجیره وبلاگی تنگ شده است. در این روز سرد زمستان که عدهای خود را به خیابانها رساندند و عدهای خود را در خانههایشان پنهان کردند. روزها عجیب میگذرند. این روزهای سرد و پر از فراز و نشیب، اما همیشه خواب هست که من را به سرزمینهای دور ناشناخته میبرد.
راستی چگونه است که گاهی دلم میخواهد بنویسم و گاهی دلم تنگش نمیشود. امروز که خوابیده بودم، یک خواب عجیب دیدم. شاید همین بود که مرا دوباره به یاد ویرگول انداخت. یک کلاه بزرگ به سرم بود، شبیه کلاه زبل خان اما خیلی بزرگتر. دو تا بند بزرگ هم داشت که میشد انداختش رو شانهها مثل کوله پشتی و وقتی باز میشد مثل یک خانه چتری عمل میکرد. سبز سربازی بود و بعد میشد از وسط تایش کرد و مثل پرچم گاوبازان به شکل نیمدایره کوچک و کوچکترش کرد. مطمئنم خواص دیگری هم داشت که دیگر یادم نمانده است.
خواب دیدن چیزی بود که مرا به ویرگول پیوند داد. خوابهایی که همیشه برایم جذاب بودند و درکشان از قدرت ذهن من خارج است. اینکه چطور اینها در ذهن من جمع میشوند، ترکیب می شوند و چیزی جدید را به وجود میآورند. شاید اگر در یک کارخانه نوآوری از من ایده میخواستند، میتوانستم از خوابهایم ایدههای خوبی به آنها بدهم. یک رویاپرداز خلاقی که آن وقت میتوانست با زندگی واقعی هم کنار بیاید. اما حالا میچپد توی خوابهای جادوییاش و آنجا چیزهایی را اختراع میکند که وقتی بیدار میشود از هیچ کدام آنها اثری نیست.
خوابها، چیزی شبیه زندگی هستند. ما هم هستیم اما نیستیم. یا اگر باشیم خیلی زود نخواهیم بود. زندگی مثل یک خواب است؛ خوابی که در آن میشود چیزهای جدید کشف کرد یا در خواب به چیزهای جدیدی رسید.
چند شب پیش هم خواب دیدم که همه تلفنهای عمومی به بخشی مجهز شدهاند که جایی برای وارد کردن چیزی مانند کاست داشتند که از طریق آن میشد دیتاهای مختلف اعم از تصویری و همه چیز را از خط تلفن برای دیگری فرستاد. جالب نیست؟ اینکه خیابانهای شهرها به چیزی شبیه تلفن اما با کارکرد کامپیوتر مجهز باشند و هر وقت هر کسی نیازی داشت برای ارسال دیتایی به جز صوت خودش را داشت، بتواند از این ابزارهای شهری استفاده کند. به نظر من که ایده فوقالعادهای است. باجههای عمومی کامپیوتر برای شهروندان.
حیف که رویاهای من در حد رویا باقی میمانند. حیف که سازمانی نیست که رویا بخرد. شاید اطلاعات من کم است. آیا کارخانهای هست که رویا بخرد و به محصول تبدیل کند؟ کارخانه رویاسازی. چه ایده قشنگی. مرا باید به آن کارخانه ببرند و من آنجا عجیبترین و تازهترین محصولات را که شام ناممکنها است به آنها پیشنهاد خواهم داد. اگر کارخانه رویا سازی میشناسید، لطفا مرا با آنها آشنا کنید.