مطمئنا نگران همه گربههایی هستم که میتوانند با عبور از عرض خیابان، جانشان را از دست بدهند.
کسی که نامش خاطرم نمانده است گفته بود که خواب، مثل زنی است که بافتنی میبافد و هر شب لباس خسته وجود ما را که تمامش نخکش و سوراخ سوراخ شده از تنمان درمیآورد، همه سوراخها و پارگیها و نخکشهایش را برطرف میکند، میگذارد کنار تختمان تا صبح یک لباس مرتب و آراسته را دوباره تنمان کنیم.
بگذریم از این که این بانوی محترم بعضی وقتها کلا غیبش میزند و ما میمانیم و همان لباس دربو داغان، ما میمانیم و همه نگرانیهایی که میتواند مثل مرگ یک گربه به جانمان خوره بیندازد، با این حال خواب، اکثرا شفاست.
صبح که بیدار شدم، خوابهای زیادی دیدم که درخاطرم نمانده بود، حتی یادم است که آخرین خواب، یک خواب راهگشا بود، پر از راهنماییهای شاهکار که نوید موفقیتهای اقتصادی میداد اما در نهایت افسوس از خاطرم پریدند؛ اما خاطرم ماند که گربهای روی آسفالت خیابان خوابیده بود و درست در محل عبور و مرور ماشینها خودش را روی آسفالت میغلتاند. خوابیده بود تا خودش را بکشد. باورش برایم سخت بود، اول سعی کردم که بفهمم که آیا الیور است یا نه و خیلی زود متوجه شدم که گربه دیگری است.
خطهای سفید خیابان شروع به تکان خوردن کردند. خودشان را از آسفالت جدا کردند و پیچیدند دور گربه و او را لوله کردند و کشیدند به پیادهرو. گربه بدبخت نجات پیدا کرد.
با همه کجخلقیهایش همچنان معتقدم که خواب خوب، خوابی است شفابخش که ما را به سرزمین ناشناختهها میبرد و خودمان را به خودمان نشان میدهد، جای غریبی که در آن، خطهای سپید خیابان میتوانند جان گربهای را نجات دهند.