عکس با موبایل آن هم در شب بهتر از این نمی شود. قصد عکاسی نداشتم. راهی خانه بودم از روی پل هوایی فلکه دوم صادقیه میگذشتم که ناگهان چیزی مرا میخکوب کرد و چیزهایی در ذهنم به حرکت درآمدند و من را افکارم جدا کردند. دو دختر جوانی را دیدم که روی پل هوایی نشستهاند پشت به خلق و رو به دنیای خودشان. لحظهای که به خودم آمدم دیدم چه حسرت عمیقی از دلم برخاسته است. بیخیالی و بیاعتناییشان به دنیا مرا برانگیخته بود. کار عجیب و غریب و انقلابیای نکرده بودند، مقنعههایشان برخلاف بسیاری از دختران هم سن و سالشان سرشان بود، قصد جلب توجه یا اقدامی شگفتانگیز نداشتند فقط در حال خودشان بودند. از کنارشان گذر کردم، ایستادم، کمی جلوتر رفتم اما وسوسه دیدن و بررسی کردن آنها نگذاشت که بیشتر پیش بروم.
برگشتم اجازه خواستم ازشان عکسی بگیرم. خندیدند، مشکلی نداشتند خیلی جوان و وارسته بودند، آنقدر وارسته که بنشینند روی پل عابر کثیف و پر ازدحام صادقیه، پاهایشان را رها کنند و پچپچ کنان بخندند. گفتم از صورتتان نمیگیرم. میخواهم پاهای آزاد و رهایتان در عکس بیفتد ولی تصویر آنطور که میخواستم نشد. فقط دو کله سیاه پیچیده در مقنعه، یک پا، یک کوله صورتی، چند خودروی در حال گذر و دو عابر پیاده و چندین میله عمودی آهنی در عکس ماندند و لبخندهای زیبایی که شما ندیدید. مطمئنم که بیغم نبودند، آن هم درین زمانه. فقط دلشان را همراه پاهایشان داده بودند به هوا. رها از این همه رفتوآمدهای خسته و عصبی. ثبتشان کردم. رفتم و آرزو کردم رهاییشان در پس همه میلهها پایدار بماند.
دیشب که خواستم دستی به عکس بکشم تا کمی بهتر دیده شود با خودم گفتم باید این طور زندگی کرد، مثل این دو دختر جوان، بیخیال همه، بیخیال حرفهای خوب و بد دیگران، چیزی که مهم است این است که تو خودت باشی و آن طور رفتار کنی که فکر میکنی باید انجام دهی با تکیه بر اصول خودت. مطمئنم که آنها حتی مرا ندیدند، نه اینکه ندیده باشند اما آنقدر در دنیای خودشان غوطهور بودند که هیچ کس و هیچ چیز جز آن لحظه برایشان هیچ اهمیتی نداشت.