زیبا مغربی
زیبا مغربی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

در اسارت‌ خواب‌های بی در

خوابم می‌آید اما خوابم نمی‌برد. خوابم که می‌برد، بدجور اسیر دنیایش می‌شوم



خواب می‌بینم که زن شوهرم با یک بچه کوچک به خانه برگشته است. شوهرم کجا بود که زنش کجا باشد.

زنش با یک بچه به خانه برگشته بود. زن شوهرم کچل بود. یعنی موهایش را تراشیده بود و کمی موی تنک روی سرش روییده بود. با بچه که به خانه برگشت، من مجبور شدم خانه شوهرم را ترک کنم. قبل از ترک خانه روی زمین ولو شدم، رمقی برایم باقی نمانده بود. شوهرم به من نگفته بود که زن و بچه دارد. فکرش را بکنید من که شوهر ندارم که بخواهد مرا با چنان وضعیت اسفناکی روبه‌رو کند. با پاهایی سست مجبور به ترک خانه شوهر می‌شوم.




خواب می‌بینم خانه پریسا هستم. پریسا انگار که پیش مادربزرگ پیرش زندگی می‌کند. من می‌خواستم بروم بیرون اما راه خروج را بلد نبودم. پریسا راهنماییم کرد از میان چند دهلیز و دالان و بالا و پایین مرا به حیاط پشتی برد و به دم در رساند و بعد گفت اینجا را بسته‌اند، اینجا را دیوار کشیده‌اند اما در را که باز کرد، خیابان معلوم بود. پریسا دروغ نمی‌گوید. پریسا دروغگو نیست، پریسا از دم در حیاط، خیابان را نشانم داد که انگار قرار بود بلوک‌های سیمانی جلویش بگذارند و راهش را مسدود کنند. مثل این که قرار بود خیابان را بزرگراه کنند.

چیزی جا گذاشته بودم باید برمی‌گشتم و آن را برمی‌داشتم. اگر برمی‌گشتم دیگر بلد نبودم دوباره به در حیاط پشتی برسم. به پریسا گفتم که بلد نیستم به در حیاط برسم. پریسا چیزی گفت که یادم نمانده است. شاید برادرش را فرستاد که راهنمایی‌ام کند. پریسا از برادرش متنفر است. اگر برمی‌گشتم احتمال داشت که نتوانم راهی به بیرون پیدا کنم.



خواب می‌بینم عصای بلند سفیدی به دست دارم که با آن خیابان‌ها را طی می‌کنم، کور نبودم اما عصای نابینایان به دستم بود، بسیار بلندتر از چیزی که در واقع هستند. با چشمانی باز و با عصای بلند سفید از خیابان‌هایی رد می‌شدم وسیع که رویشان سنگ و شن ریزه‌های سفید ریخته بودند، جاده‌ها را تماما پوشانده بودند، راه‌های اصلی و فرعی زیر شن و سنگ ناپیدا بودند، عصایم را می‌دیدیم و به زمین می‌زدم و از روی یک خیابان عریض رد می‌شدم.

به منطقه‌ای مسکونی رسیدم، به مردمانی که از فضای باز خیابان‌ها به کوچه‌ها هدایت می‌شدند، مردم زیاد شدند، کوچه ها بن بست بودند.



خواب یک دیوار را می‌بینم. دو حرفه لوله بخاری کنار هم روی دیوار بودند. در یک گنجشکی لانه داشت و در دیگری مادر گنجشکک. زیر لوله لانه‌ها مردی روی تخت خوابیده بود. من انتهای اتاق مشغول نظاره بودم.

گنجشکک روی سینه مرد افتاد. یا شاید هم خودش را بدن مرد انداخت. نگران بیدار شدن مرد بودم. ممکن بود از خواب بپرد و عصبانی شود. مرد از خواب بیدار نشد. گنجشکک خودش را به گردن مرد رساند و زیر چانه مرد لانه کرد.



خواب می‌بینم در حال بستن در خانه هستم که کسی در را فشار می‌دهد و می‌خواهد وارد شود. در خانه تنها هستم. می‌ترسم. سعی می‌کنم با تمام توانی که دارم نگذارم کسی که آن طرف در است وارد شود. زورم نمی‌رسد. کسی که آن طرف در است وارد می‌شود. امیر است. قدبلند و سالم و تنومند. از دیدنش ذوق می‌کنم. از کنارم رد می‌شود و انگار به سراغ کاری می‌رود. با خودم می‌گویم کاش بغلش کرده بودم. همچنان که دم در ایستاده‌ام امیر را تماشا می‌کنم که داخل اتاق می‌رود. انگار کاری دارد. به من تکه می‌اندازد. چیزی شبیه چطوری عمه خانم.

به من کنایه می‌زند که از زن و دخترش سراغی نمی‌گیرم، یعنی نمی‌داند همین پنج‌شنبه مهمان ما بودند؟حتما می‌داند. مرده‌ها از دنیای زنده‌ها آگاهند



خوابم می‌آید اما خوابم نمی‌برد. خوابم که می‌برد دیگر خواب‌‌ها مرا برنمی‌گردانند.

خانهخوابمرگبن بست
کوچ نویسندگی و یادگیری http://zibamaghrebi.ir/
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید