زیبا مغربی
زیبا مغربی
خواندن ۶ دقیقه·۶ سال پیش

فلافل بعد از نشست ادبی

راست می‌گفت که خیلی وقت‌ها می‌نویسیم تا بالا نیاوریم و با عصبانیت‌هایمان بهتر کنار بیاییم. خیلی وقت‌ها می‌نویسیم تا یک چیزهایی را هضم کنیم به جای آنکه کار دیگری انجام دهیم که شاید حال ما را بدتر کند و من امروز هر دوی این‌ها را همزمان انجام دادم، هم نوشتم و هم... بگذارید از اول برایتان تعریف کنم.

امروز مثل خیلی موقع‌ها که پیش می‌آید از صبح کمی بعضی چیزها سرجایش نبود، از همه مهم‌تر حالم، اما بهرحال باید بلند شوی بروی صورتت را بشویی و در آینه به قیافه بی‌حالت نگاه کنی و روز را ادامه دهی تا برسی نقطه دلخواه، به دیداری ادبی؛ جایی که دوست داری بروی و چیزهایی را ببینی و بشنوی که دلت می‌خواسته است ببینی و بشنوی، بروی پیش جمعی که ادبیات را دوست دارند و با ادیب، نویسنده و روزنامه‌نگاری آشنا شوی که از تجربه‌هایش می‌گوید و از شگفتی‌ها و دستاوردهایش، از رنج‌ها و خانه‌نشینی‌هایش، از طنزها و حسرت‌هایش و از قلبی که از پشت یک عالم چربی همچنان پیداست.

حدود ۷ شب دیگر جلسه،تعریف‌ها و خداحافظی‌ها تمام شده بود و من آمده بودم تا از خیابان انقلاب راهم را صاف و سرراست ادامه بدهم به سوی خیابان آزادی. می‌توانستم همانجا سوار تاکسی، اتوبوس یا مترو شوم و بروم خانه اما جمعه و شب باشد و یک چیزی ته دلت ناآرام و تو راهت را صاف بگیری و بروی خانه؟ اصلا راه نداشت. این می‌شود که راه را پیاده به سوی غرب ادامه می‌دهی.

فضاها به نسبت خلوت و هستند دست‌فروشانی که بخشی از آن‌ها کتاب می‌فروشند و بخشی دیگر لبو و باقالی و با آنکه نمی‌دانی چه مرگت است، راه می‌روی تا بفهمی چه مرگت است. راه می‌روی تا می‌رسی به تقاطع نواب، آزادی و بعد از سبز شدن چراغ از کنار ایستگاه اتوبوس بی‌آرتی و رج پرچم‌های مثلثی کوچک ایران گذر می‌کنی تا برسی به ضلع شمالی خیابان آزادی، تقاطع توحید و درست نبش آنجا سرت را می‌اندازی و می‌روی داخل فست‌فودی تا فلافل بخوری.

سفارش می‌دهم: «یه ساندویچ فلافل و یه دلستر!» هنوز درست نمی‌دانی چرا اینجایی و چرا این سفارش را داده‌ای. دستت را می‌شویی و می‌نشینی پشت یکی از میزها. آخرین مشتری می‌رود و تویی و تنهایی یک رستوران فست‌فودی در جمعه شب زمستان. سفارش می‌رسد. یک ساندویچ فلافل، یک دلستر استوایی، یک عدد سس کچاپ و یک نی. دست در کیف و دفتر کاهی را بیرون می‌کشی. هااا پس آمده بودی اینجا که بنویسی؟ با خودت زمزمه می‌کنی: «نمی دانم.»

با یک دست می‌نویسی و با دست دیگرت به ساندویچ فلافل نصف شده گاز می‌زنی. رستوران دو نبش است چون اصلا مثلثی است و به هر دو بَر اشراف دارد و تو دقیقا جایی نشسته‌ای که هر دو طرف را یعنی هم خیابان آزادی و هم خیابان توحید را ببینی. با خودت می‌گویی: «کافی‌شاپی، جایی، برای نوشتن بهتر نبود تا فلافلی؟» شاید آمده‌ای که فلافل بخوری و معده درد بگیری و درد دلت، چیزی را از یادت ببرد. با خودت می‌گویی: «جلسه که خوب بود، پس چه مرگته؟» به نوشتن ادامه می‌دهی.

لباس کارگران سفید است با لبه‌های قرمز و پشت لباسشان عبارت کوکاکولا به زبان انگلیسی با چرخ و با نخ قرمز دوخته شده است. عجب جایی برای نوشتن. فلافل بدمزه است، مثل گلوله برف است و با هر فشاری که با دندان‌ها به آن وارد می‌کنی، پودر می‌شود در دهانت انگار که درست به عمل نیامده باشد. همه چیز می‌ریزد روی پالتو و شالت. چهار دختر جوان دبیرستانی و بعد چند جوان دیگر با سروشکل کارگرها وارد می‌شوند. با خودت می‌گویی: «از که داری انتقام می‌گیری؟» انگار دلت می‌خواسته لج کنی و بنویسی و فلافل بدمزه را قورت بدهی و شاید چیزی را کشف کنی که نمی‌دانی چیست؟ آیا نوشتن تسکین می‌دهد؟

ادامه می‌دهی و به تمدن و چراغ‌های قرمز و سبزش بر سر تقاطع نگاه می‌کنی، آدم‌ها می‌ایستند، ماشین‌ها عبور می‌کنند، ماشین‌ها می‌ایستند، آدم‌ها عبور می‌کنند و رج‌های پرچم‌ مثلثی ایران که همه شهر را پر کرده در هوا به آرامی تاب می‌خورد. روی دیوار کناری این فست‌فود مثلثی، بنر یک همبرگر سه طبقه بزرگ با ابعادی حدود ۵ در ۳ متر آویزان است، حتی از دیدنش حالت بد می‌شود. فضا پر است از بوی روغن و میزها و صندلی‌های پایه بلند مربع قرمز. روی هر میزی دو سس سفید و زرد و یک نمکدان و یک فلفل‌دادن وجود دارد.

با خودت فکر می‌کنی: «نویسنده خسته بود، ۱۰۰ کیلو داشت و قلبش درد می‌کرد. سه سال پیش نزدیک بود با ایست قلبی به آن دنیا برود اما هنوز زنده است. استاد خودکشی، عاشقی و نوشتن». انگار که از زندان آمده بود تا برای یک مشت زندانی دیگر سخنرانی کند، سخن‌اش سخت پیش می‌رفت، انگار که قلبش درد می‌کرد. اگر به من بود بعد از تنفس برایش ماشین می‌گرفتم می‌فرستادمش خانه. نویسنده بود. ساعت ۳، نهایت ۴ صبح بلند می‌شد و قلمش را به دست می‌گرفت و تا ۸ و ۹ صبح کار می‌کرد و بعدش نوبت کار گِل بود.

چرا نویسنده با همه شوخی‌ها و سربه‌سر گذاشتن‌هایش حال مرا دگرگون می‌کرد، چرا قلبم از دیدنش به درد می‌آمد؟ چرا من امروز همه چیز را سیاه می‌بینم؟ آیا من امروز همه چیز را سیاه می‌بینم؟ آیا این همه به خاطر شبی است که در پی غروب جمعه آمده است؟

ادیب از ما می‌خواست بی‌ادب باشیم، بی‌پروا باشیم. مثل کسی بود که با ناامیدی وصیت می‌کرد و امیدی به نتیجه نداشت. فقط بخشی از حرف‌هایی را که می‌توانست بزند به ما زد. طنز می‌گفت، طنز می‌نوشت اما... پشت لبخندش چیزی بود که دیده درست نمی‌شد. جلسه تمام نشده سیگارش را روشن کرد. شاید دلش می‌خواست همه چیز را به‌هم بزند، همه نظم‌ها و تمدن‌ها را، شاید یک روح سرکش به درونش حلول کرده بود؛ کسی چه می‌داند در دل کسی چه می‌گذرد.

زن و مرد جوانی وارد رستوران شدند. کسی حواسش به من نبود. من حواسم به همه بود، به خوردن، به نوشتن و به آدم‌هایی که می‌آمدند و می‌رفتند و بیرون از مغازه، زباله‌ها را جمع می‌کردند. به آدم‌هایی که می‌ایستادند تا ماشین‌ها رد شوند.

شاید نویسنده دلش برای ما سوخته بود، مثل من که دلم برایش سوخته بود. ما که سهم‌مان از ادب کم بود و هیچ کدام‌مان ۳ صبح بلند نشده بودیم تا بنویسم و بعد ساعت ۹ برویم کار گِل کنیم و ۵۰-۶۰ تا کتاب تولید کنیم، بنویسیم و ترجمه کنیم. شاید نویسنده یک عالم حرف نگفته داشت که نمی‌توانست آن‌ها را بگوید. شاید به همین خاطر بود که در دلش بی‌پروایی را تحسین می‌کرد و ما را به آن ترغیب. حرف‌هایش نصفه می‌ماند، شاید فحش‌هایی توی گلویش بود که با ما غریبگی می‌کرد.

از نیمه ساندویچ، یک عدد خیارشور بیرون می‌کشم و بازی‌کنان می‌خورم، دلستر استوایی تمام شده و دو فلافل پودر شده داخل نان ساندویچی باقی مانده‌اند. چه بد می‌شود اگر کسی مرا اینجا ببیند، مثل دیوانه‌ها در حال خوردن خیارشور و نوشتن. یک برش گوجه را هم با دقت از میان پودر فلافل‌ها بیرون می‌کشم، ماشین پلیس سر چهارراه ایستاده است و تابلوی کانون خیریه سندروم دان خودی نشان می‌دهد. اینجا به جای لامپ، پروژکتور گذاشته‌اند، انگار که زندان است و از من می‌خواهند اعتراف بگیرند.

آدم‌های معمولی می‌آیند فلافل و سیب‌زمینی سرخ کرده با کلی سس کچاپ می‌خورند. کارگران با لباس‌ها و کلاه سفید با لبه‌های قرمز چرک شده و دستمال‌های چرک‌تر از آن، میزها را تمیز می‌کنند. آدم‌ها می‌آیند، آدم‌ها می‌روند و من معده‌ دردم شروع می‌شود، فلافل چرب برای زخم معده‌ام خوب نیست، حرف‌های نزده نویسنده را مرور می‌کنم، آن‌ها هم روی دلم مانده‌اند. دلم باز نمی‌شود از نوشتن، دل درد دارم. مسیرم را به غرب ادامه می‌دهم. راه رفتن و نوشتن، شاید هر دو با هم اثر کنند.

دل دردنوشتننویسندگینویسندهادبیات
کوچ نویسندگی و یادگیری http://zibamaghrebi.ir/
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید