آیا شما نوشته آدمی را میخوانید که نمیداند از چه میخواهد بنویسد؟ من نمیدانم از چه میخواهم بنویسم؟ هیچ نمیدانم. آنچه میدانم، این است که ما هیچ نمیدانیم.
از ماه کامل دو روز گذشته است، همه این روزها موقع طلوع ماه بیرون بودم و در هیچ کدام از آنها دوربین همراهم نبود. دوربین موبایل هم که برای عکاسی از شب و ماه، به لعنت خدا نمیارزد. حسرت آن ماههای زیبا به دلم ماند با آن درخشش جادویی و افسوس همراه نداشتن دوربین.
.داشتم میرفتم که بخوابم. چراغها را خاموش کردم (چون همیشه چراغها را من خاموش میکنم)، رفتم که پرده را بکشم و پنجره را ببندم که صبح از سروصدای ماشینها و موتورها دیوانه نشوم که دیدم ماه، که دیگر آنقدرها هم کامل نبود، از آن بالا خیلی صادقانه و بیآلایش بر من درخشید. یک آن، انگار اتفاقی افتاد.
از شب چهارده و جنون آن گذشته بود، پس چرا ماه اینطور میتوانست آدم را به جنون بکشد؟ از آن دور، زیبا و بیآلایش و هنوز قادر بود تا نور طلایی نقرهایاش را بر این مردمان خسته بپاشد و ورای چراغهای بدرنگ این شهر.
میخواستم بخوابم اما پیش از آن باید چیزی مینوشتم، ازین حس غریب، که نه سرخوشانه بود و نه غمگینانه. آن هم بعد از یک روز شلوغ و ساعتها کار و کار. میخواهم بخوابم اما پیش از آن باید بنویسم و از چیزهایی بگویم که مطمئنم خیلی از ما میفهمیمش، همانهایی که با ندانستههایمان بیشتر از دانستههایمان سر و کار داریم.
آندره ژید زمانی گفته بود که عظمت باید در نگاه تو باشد، شاید جنون هم باید در نگاه تو باشد نه در آنچه میخوری یا آنچه میکِشی. جنونی همیشه همراه که لحظههایی، ما را برمیانگیزد و سرشار میکند، احساساتی که در خودآگاهمان هیچ تعریفی برایشان نداریم؛ حسی شبیه ستایش، شبیه سپاس یا شاید حیرت (چه کسی میتواند این حسها را تعریف کند!؟) در برابر و همراه هرآنچه هست، همان چیزهایی که بر آنها نام میگذاریم و گاه بینام باقی میمانند. من بابت این لحظههای بینام که گاه به گاه که به من سرمیزنند، چنین حسی دارم. میپرسید این حس بینام دربرابر چه کسی یا چه چیزی است؟ هیچ نمیدانم.
شهر خوابیده است، من هم میروم که بخوابم اما ماه همچنان میتابد جایی آن دورها برای خودش و بر این شهر و ساکنان خستهاش.