ویرگول
ورودثبت نام
زهره نایبی
زهره نایبیمن عاشق دنیایی‌ام که ذهن را به پرواز درمی‌آره. «آغازی ابدی» اولین داستان علمی‌تخیلی منه. دوست دارم با شما داستان‌هایی خلق کنم که مرز واقعیت و خیال را به چالش بکشن و ذهنمون را درگیر کنن...
زهره نایبی
زهره نایبی
خواندن ۷ دقیقه·۲ ماه پیش

آغازی ابدی|فصل دوم:بازگشت از برزخ|قسمت۴

جان به آرامی بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت. انجل از صدای آب که به گوش می‌رسید، فهمید که در حال آماده کردن چیزی برای اوست. لحظه‌ای بعد، جان با چای گرم و پتو برگشت. چای را به دست انجل داد و پتو را به آرامی روی شانه‌هایش انداخت. گرمای چای و سنگینی پتو، کمی از لرزش بدن انجل را کم کرد.

جان دوباره کنارش نشست، اما این بار با کمی فاصله. نگاهش مهربان و پر از اندوه بود. «انجل، می‌دونم که هیچ کلمه‌ای نمی‌تونه دردت رو توصیف کنه. می‌دونم این ده سال چطور گذشته. اما می‌خوام بدونی... من هیچ‌وقت ترکت نکردم.»

انجل سرش را به سمت جان چرخاند، چشمانش پر از پرسش بود. «چی میگی؟ تو... تو مرده بودی جان!»

جان نفس عمیقی کشید. «اون روز... روز تصادف... همه‌چیز اونطور که به نظر می‌رسید، نبود.» او مکثی کرد، انگار داشت کلماتش را با دقت انتخاب می‌کرد. «بدن من... آسیب زیادی دید. تو درست می‌گی، من برای حدود یه ماه در کما بودم، و بعد... علائم حیاتی‌ام به طور کامل قطع شد. به ظاهر از دنیا رفتم.»

قلبش دوباره فشرده شد. «پس چطور... چطور اینجایی؟»

جان به چشمانش خیره شد. «بعد از اینکه مرگم اعلام شد، یک تیم تحقیقاتی پزشکی ‌تکنولوژیک فوق‌سری، که روی پروژه‌های بسیار پیشرفته‌ی بازسازی حیات انسان کار میکردن و از مدتها قبل پیگیر وضعیتم در طول کما بودن، وارد عمل شدن. تو می‌دونی که سیناپس همیشه پیشرو در تکنولوژی‌های نوین بوده. اونا با تیم پزشکی در ارتباط بودن و به خاطر تخصص من در زمینه‌ی هوش مصنوعی و نیازشان به دانش من، تصمیم گرفتن روی من سرمایه‌گذاری کنن.»

جان با چشمانی که سوسوی نامحسوسی داشت به چشمان او خیره شد و ادامه داد: «اما بلافاصله، درست در لحظه‌ی قطع علایم حیاتی‌ام، تیم واکنش سریع در صحنه حاضر شد. اونا تونستن بخش‌های حیاتی از نمونه‌های سلولی منو با استفاده از فناوری بیوژنتیک پیشرفته و نانو-رباتیک، که هنوز به مرحله‌ی عمومی نرسیده بود، نجات بدن و قبل از اینکه کاملاً از بین برن به آرامی بازسازی کنن.»

«سال‌های اول، من فقط یه جسم بودم... هیچ آگاهی نداشتم، هیچ حسی. فقط زنده نگه داشته شدم و به تدریج بدنم ترمیم می‌شد.»

«پس چرا... چرا هیچکس خبردار نشد؟ چرا مرگت رو اعلام کردن؟»

جان آه کوتاهی کشید. «این پروژه در مراحل اولیه و بسیار حساس خودش بود. هرگونه افشای زودهنگام، می‌تونست کل پروژه رو به خطر بندازه. مسائل اخلاقی و قانونی زیادی پشتش بود. من تنها نمونه‌ی موفق اونا بودم. برای اینکه بتونن این روند رو در خفا و بدون هیچ خللی پیش ببرن، مرگ من به صورت عمومی اعلام شد.»

جان نفسی تازه کرد و ادامه داد: «بعد از چند سال سخت و طاقت‌فرسا... من شروع کردم به برگشتن. آروم آروم. اول حس‌ها، بعد صداها، و بعد... حافظه. اما حافظه‌ام... پر از شکاف بود، انجل. مثل یک پازل به هم ریخته. تمام خاطرات مشترکمون... همه تیکه تیکه شده بودن. تیم پزشکی منو از هرگونه تماس با دنیای بیرون منع کرده بود تا فرآیند بازسازی حافظه و سازگاری مجدد مختل نشه. من برای بازگشت به جامعه آماده نبودم.»

«اونا تونستن بخش‌های زیادی از آگاهی و خاطرات منو برگردونن، اما این فرآیند کامل نیست، انجل. برای بازگرداندن کامل حافظه و روح، به تحریکات عمیق احساسی و داده‌های ارتباطی با افرادی که بیشترین نزدیکی رو با من داشتن نیازه... و اینجاست که تو وارد می‌شی، انجل. همکاری با تو و این پروژه‌ی هوش مصنوعی عاطفی که با هم شروع کردیم، برای تکمیل این بازسازی حیاتیه. هر تعاملی، هر حس مشترکی که تجربه کنیم، به بازیابی کامل من کمک می‌کنه. اونا معتقدن عشق ما، داده‌های عمیق عاطفی که بین ما وجود داشته، کلید نهایی بازسازی منه.»

او ادامه داد: «تا همین اواخر، که بالاخره به نقطه‌ای رسیدم که می‌تونستم به زندگی عادی برگردم. سیناپس هم که حامی اصلی این پروژه بود، منو به عنوان مشاور ارشد در پروژه‌ی شما قرار داد. راستش... پروژه‌ی شما، 'مدل‌سازی واکنش‌های عصبی به خاطرات مشترک'، همون چیزیه که من نیاز دارم. می‌تونه کلید بازسازی کامل حافظه‌ی من باشه. برای همین منو فرستادن اینجا، تا هم به شما کمک کنم و هم... شاید به خودم کمک کنم تا تمام 'جان' سابق رو به دست بیارم.»

انجل سرش گیج می‌رفت. تمام جزئیات این داستان عجیب، در ذهنش می‌چرخید. یک پروژه‌ی پزشکی فوق‌سری، بازسازی بدن، از دست دادن حافظه... این‌ها برای توضیح غیبت ده‌ساله‌ی او کافی به نظر می‌رسید. تمام مدت، تمام دردش... بر اساس یک حقیقت نصفه و نیمه بود. جان واقعاً 'مرده' بود، اما 'زنده' بازگشته بود.

انجل به جان نگاه کرد. آیا می‌توانست این داستان را باور کند؟ تمام جزئیات چهره‌اش، صدایش، بوی تنش... همه‌چیز جان جان بود. اما این حقیقت... این حقیقت ترسناک و غیرقابل باور بود.

«یعنی... تو الان... کاملاً سالمی؟ حافظه‌ات برگشته؟» صدایش حالا آرام‌تر و پر از کنجکاوی بود، اما هنوز اثری از شوک در آن موج می‌زد.

جان نگاهش را از او برنداشت. لبخند محزونی زد. «کاملاً سالم... آره. ولی حافظه... نه هنوز کامل. برای همین اینجام.»

نگاهش انجل را دوباره به خود کشاند. یک لحظه، تمام سوال‌ها، تمام درد ده‌ساله، همه‌چیز محو شد. فقط وجود جان بود که اهمیت داشت. آن مردی که ده سال پیش مرده بود و حالا اینجا، کنار او، نفس می‌کشید. انجل بدون لحظه‌ای درنگ، خودش را به سمتش پرت کرد. جان نیز با آمادگی تمام او را در آغوش گرفت.

این بار دیگر خشم و پس زدن در کار نبود. فقط نیاز بود. نیاز به اینکه حس کند جان واقعی است، نیاز به گرمای وجودش، نیاز به آغوشی که سال‌ها حسرتش را کشیده بود. صورتش را در گودی گردن جان پنهان کرد و نفس عمیقی کشید. بوی آشنای تنش، بوی 'جان'، تمام وجودش را پر کرد. دست‌هایش محکم دور کمر جان حلقه شد و او هم انجل را با تمام قدرت در آغوش گرفت.

«جان... تو زنده‌ای... تو واقعاً اینجایی...» این کلمات را زمزمه می‌کرد، نه برای او، بلکه برای خودش. برای اینکه باور کند. گریه‌ی بی‌صدایی گلویش را فشرد، اما این بار، اشک‌ها از سر آسودگی و شکرگزاری بودند، نه درد و خشم. نوازش دست جان روی موهایش، مانند نوازش صبحانه‌ی ده سال پیش بود. حسی از امنیت و تعلق که فکر می‌کرد برای همیشه از دست داده‌، به قلبش بازگشته بود.

جان چیزی نگفت، فقط او را محکم‌تر در آغوش گرفت. گویی می‌دانست که در این لحظه، کلمات بی‌اهمیت بودند. فقط حضور فیزیکی جان، گرمای وجودش، و منظم بودن ضربان قلبش، کوبش قلب انجل را به سمت آرامش دعوت می‌کرد و می‌توانست طوفان وجودش را آرام کند. در آن آغوش، زمان معنایی نداشت. فقط 'آنها' بودند، بعد از ده سال فراق.

انجل وقتی بالاخره کمی آرام‌تر شد و توانست نفس بکشد، به آرامی از آغوشش بیرون آمد، اما هنوز دستانش روی سینه‌ی جان بود و او هم دست‌هایش را روی شانه‌های انجل نگه داشته بود. نگاهشان به‌هم گره خورد. چشمان جان همان عمق و مهربانی آشنا، اما با سوسویی متفاوت را داشت؛ درخششی بی‌عیب و نقص در عمق آنها برق ‌زد، که بلافاصله محو شد.

«پس... تو واقعاً برگشتی؟» با صدایی که هنوز کمی گرفته بود، پرسید.

جان با لبخندی آرام، سر تکان داد. «برگشتم، انجل. برای تو.»

شروع به صحبت کرد و گفت که از فردا با هم به سیناپس می‌روند و روی پروژه‌ی خودشان کار می‌کنند، زیرا همان‌طور که اشاره کرده بود، همکاری با پروژه‌ی آنها به جان در بازسازی حافظه کمک شایانی خواهد کرد.

گفت که هر روز، باید بخشی از 'داده‌های حافظه'اش را با هوش مصنوعی پروژه تطبیق دهد. او می‌توانست در حین بازیابی خاطرات خودش، از طریق تعامل با 'رویدادهای لنگر عاطفی' که انجل و تام در حال مدل‌سازی‌اش بودند، به عنوان یک نمونه‌ی زنده، در جمع‌آوری داده‌های واقعی برای درک کامل‌تر احساسات انسانی به آنها کمک کند. این فرآیند، قرار بود به او در بازسازی هویتش نیز یاری کند.

تمام کلمات جان در ذهن انجل تکرار می‌شد. بازسازی بدن، حافظه ناقص، هوش مصنوعی عاطفی... آیا واقعاً می‌توانست باور کند که این معجزه حقیقت دارد؟ یا این تنها یک رویای شیرین بود که هر لحظه بیم از بین رفتنش را داشت؟

او به چشمان جان نگاه کرد، همان چشمان آشنا... اما حالا راز بزرگتری پشت آنها پنهان بود. راز بازگشت او... و شاید، راز آینده‌شان. می‌خواست در گرمای آغوش او، تمام این سوالات و ترس‌ها را فراموش کند. در آن لحظه‌ی عجیب و مبهم، جایی میان حقیقت و رویا، در آغوش کسی که ده سال پیش از دست داده بود، سرانجام چشمانش سنگین شد و به خواب رفت.


«داستان ادامه دارد...»


به نظر شما آیا انجل باید این داستان پیچیده را باور کند؟

و فکر می‌کنید "بازسازی حافظه از طریق عشق" واقعاً ممکن است؟

نظرات شما درباره این فصل شگفت‌انگیز چیست؟


#آغازی_ابدی

#آغازی_ابدی_فصل_دوم_قسمت_چهارم

برای خواندن قسمت اول داستان👇

#آغازی_ابدی_فصل_اول_قسمت_اول

هوش مصنوعیعلمی تخیلیداستان عاشقانهداستان کوتاه
۱۹
۳
زهره نایبی
زهره نایبی
من عاشق دنیایی‌ام که ذهن را به پرواز درمی‌آره. «آغازی ابدی» اولین داستان علمی‌تخیلی منه. دوست دارم با شما داستان‌هایی خلق کنم که مرز واقعیت و خیال را به چالش بکشن و ذهنمون را درگیر کنن...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید