بر روی یکی از صندلیهای آرایشگاهی نشستهام که اولین بار یک و نیم سال پیش آنجا رفتم. یک زیرزمین است در یکی از خیابانهای نسبتاً اصلی شهر. ناهار مختصری – که این روزها بسکه این معده اذیتم کرده بیشتر نان و پنیر و یک چیزی است – خوردهام و با اسنپ، پانزده بیست دقیقهای به آنجا رسیدهام.
به میم زنگ زدهام که من دارم میروم و فلان موقع برمیگردم. با اینکه بعید است، اما گفتهام که اگر امروز زودتر برگشتی و گرسنه بودی، داخل آن ظرف پلاستیکی دردار مکعب مربعی، غذا هست. گرم کن و بخور. و تاکید کردهام که برایت عکس میفرستم و سعی کن بعدش خیلی تعریف کنی و بگویی زیباتر از من در این عالم نیست.
چرا رفتهام؟ یک مدت است همه چیز به نظرم تکراری و کمرنگ و بیرمق میآید. انگار همه چیز ماموریت دارد یک جوری حالم را بگیرد. در راساش این موهایی که دراز شده و شستن و شانه کردنش سخت است. از آن بدتر، دو رنگ شدن رنگ مو. که طول قسمت قهوهایاش مثل زمانسنجی است که میگوید از روز عروسی تا حالا چقدر گذشته و چقدر کل مدت را به بطالت گذراندهام.
رفتهام موهایم را بچینم و دیگر موی رنگ شده و سوخته و موخورهدار روی سرم نباشد. و این سر سیاه زمستان، هی دستم به شستن و ماسک زدن و سشوار کردن و خلاصه تر و خشک کردن این چهار تا لاخ مو بند نباشد.
همهچیز شبیه دفعه قبل است. فقط جای کاناپه صورتی رنگ را عوض کردهاند. همان سه تا خانمی که آن روز، روز عروسی آنجا بودند هنوز هم هستند. تفاوت اصلی این است که آرایشگاه خیلی شلوغ است. دو نفر روی صندلی دراز کشیدهاند و کسی دارد صورتشان را بند میاندازد. یک نفر آنجا نشسته تا دکلره موهایش را روشن کند و من و یک خانم دیگر، که روی ویلچر است هم منتظریم تا نوبتمان شود.
همیشه جالبترین بخش آرایشگاه رفتن (و چه بسا کل زندگی)، برایم گوش دادن به حرف دیگران است. متوجه میشوم آن «خانم دکلره به سر»، خواهرزادۀ خانمی است که روی ویلچر نشسته. یا اینکه میفهمم یکی از آنهایی که دارد صورتش را بند میاندازد، معلم دبستان پسرانه است.
گفتگوهایی درمورد اینکه «جاری» اصلا قوم و خویش نیست، خارسو (مادرشوهر) اگر باوجدان است باید هوایش را داشت وگرنه نباید محلش گذاشت و اینکه بُسوره (پدرشوهر) همیشه «عروسدوست» میشه میشنوم و همۀ اینها، بر روی پسزمینهای از یکی از ترانههای معین به گوشم میرسند.
همین حین، دارم حساب میکنم اینجا روزانه چقدر درآمد دارد. و مثل تمام دفعات دیگر پیش خودم فکر میکنم که چه خریتی کردم رفتم دانشگاه و باید به جایش یکی دوتا لاین آرایشگری یاد میگرفتم و الان «خدا تومن» پول درمیآوردم. تازه اندازۀ یک دکتر متخصص قلب هم ادا و اصول داشتم.
نوبتم میشود. سلام میکنم و لبخند میزنم. یک لحظه چشمهایش برق خفیفی میزند. انگار چیزی یادش آمده باشد. میگوید: تو عروس خودمون بودی، درسته؟ سر تکان میدهم و تایید میکنم.
میپرسد: از زندگی راضی هستی؟ بلافاصله میگوید: راستی معلم بودی دیگه؟ میفهمم مرا با یکی دیگر اشتباه گرفته. به این فکر میکنم که اگر مادرم، یا مادر میم اینجا بودند دوباره یک دانسی داشتیم که ببین همه میگن بهش میاد معلم باشه. برو معلم شو. از ته دلت تصمیم بگیر و برو معلم شو. هم برای زندگیت خوبه هم ایشالا بعدا برای بچهت.
بالاخره موهای رنگ شده و سوخته را به دست قیچی میسپارم، آن وسط یکی دو بار هم غصه ام میشود که کاش میگذاشتم بلندتر از این میشد و شاید یک روز من هم راپونزل میشدم. به این فکر میکنم که صاد و سین، هر دو واقعا عقل در کلهشان نیست و اگر یکدفعه تصمیم بگیرند عروسی کنند، باید با این کلهای که برای خودم درست کردهام چه خاکی در سرم بریزم.
کار قیچی آرایشگر تمام میشود و رشتۀ افکار من هم پاره میشود. تشکر میکنم، داخل آینه یکی دوتا عکس از قیافۀ جدیدم - که انصافاً هیچ فرقی با قیافۀ قبلی نکرده - میگیرم و برای میم میفرستم، کارت میکشم، خداحافظی میکنم و بیرون میزنم.