برای رهایی از فکر کردن ، می نویسم
چطور پدرتون رو ملاقات کردم
"اول بستن چمدون ها"
الان روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم .خداروشکر هنوز زمستون از راه نرسیده و هوا اونقدر سرد نیست چون سیستم های گرمایشی ندارم و اگه وسط زمستون بود نمیدونستم چجور میخواستم زنده بمونم .بگذریم،صدای همسایه ها از دیوار ها رد میشه و میتونم داد زدن های زن خونه رو بشنوم که میگه "همه چیز از احمقی خودمه ،همه ی اشتباها تقصیر خودمه و..."،درواقع با اینکه از زن همسایه خوشم نمیاد اما سر این موضوع باهاش اتفاق نظر دارم.زن همسایه یه ادم گربه دوست نیست البته واژه ی گربه دوست خیلی ملایمه .زن همسایه از حیون ها متنفره .البته خب حقیقتا ربطی به من نداره و خیلی از ادم ها هستند که از حیون ها میترسند .چیزی که باعث شد ازش متنفر باشم این بود که یه بار دیدم با چوب داره یه گربه رو میزنه .میشه لطفا تصورش کنید که یه خانم تقریبا مسن و جا افتاده با چوب بیوفته به جون یه گربه ی مظلومه بیچاره .چطور میتونم بد از دیدن اون صحنه حس خوبی بهش داشته باشم .مخصوصا اینکه مرلین هم وقتی برای اولین بار دیدش شروع به سر و صدا کرد و نشون داد که" ببین دختر ما باید از این زن فاصله بگیریم" .مرلین کوچولوی سیاهم الان روی پاهام نشسته .عادتشه وقتی میبینه ناراحتم ،دلش میخواد یه جوری خوشحالم کنه .باز صدای زن همسایه بلند میشه و این بار میگه "چقدر ساده لوح بودم که بهت اعتماد کردم .چقدر ساده بودم که فکر میکردم ادم خوبی هستی "و الان صدای گریش بلند شد .با اینکه همونطور که گفتم ازش خوشم نمیاد اما برای یه لحظه دلم خواست برم پایین بغلش کنم و بگم "درست میشه".از این جمله خوشم میاد .با اینکه میدونی شاید همه چیز الان داغون باشه ولی چاره چیه مجبوریم ایمان داشته باشیم که همه چیز درست میشه .
اولین درست میشه رو وقتی شنیدم که همه چیز در داغون ترین حال ممکن بود .وقتی پر از بغض و غم بودم و حتی جایی رو نداشتم که برم .اون شب بعد از یک ساعت و خورده ایی راحت رفتن یه پارک کوچولو رو پیدا کردم و روی یکی از نیمکت ها نشستم .علی زنگ زد .علی کیه ؟کسی که بخاطرش چمدون ها رو بستم و از شهر خودم اومدم توی یه شهر غریب.کسی که همش میگفت چقدر دوستم داره .خیلی بامزهِ خنده داره چطور یه ادم که تمام دقیقه های روز باهاش حرف میزنی تبدیل میشه که به کسی که اشکت رو درمیاره و دلت نمیخواد دیگه اسمش رو به زبون بیاری .دلت نمیخواد صداش رو بشنویی .وقتی ادمی که لحظه شماری میکنی تا دوباره ببینیش تبدیل میشه به کابوس روز هات و باعث میشه نری بیرون تا یه وقت قیافشو نبینی ،اون لحظه تمام قلعه های اعتمادت فرو میریزه .یه سپاس از ترس دور خودت جمع میکنی تا یه وقت دوباره ضربه نخوری .گوشی رو قطع کردم .تلاش میکردم گریه نکنم اما اشک ها دلشون میخواست برن .اونجا اولین درست میشه رو شنیدم .یه دختر قد بلند فکر کنم برای دومین بار از جلوی پاهام رد شد به چشم هام نگاه کرد و با بغضی که انگار اونم میخواست بخاطر من گریه کنه گفت درست میشه .
خب اون رابطه که درست نشد اما اوضاع یکمی بهتر شد.دارم اینا رو مینویسم تا یه روز که از یه عالمه "اگه" رد شدم و با یه ادم خوب که بزارید بگیم بابای شماهاست اشنا شدم و بعد از یه عالمه اگه دیگه رد بشیم و شماها اونقدری بزرگ بشید که بیاید و از من بپرسید مامان چجوری با بابا اشنا شدی اینا بهتون بدم و بگم همه چیز با بستن چمدون هام شروع شد .
پ.ن )داستان من نیست .اما خیالی خیالی هم نیست
مطلبی دیگر از این انتشارات
بدونِ انگشت [داستان کوتاه]
مطلبی دیگر از این انتشارات
عاشقتم♡!
مطلبی دیگر از این انتشارات
تویی که تو نیستی