اولین بار که متولد شدم...


از کجا شروع شد..؟

میدونی؟

همه چیز از اینستای مرحوم شروع شد!

فضایی که مسیر زندگی منو تغییر داد!

راستش من همیشه آدم پر انرژی بودم ولی هیچ کاری منو اغنا نمی‌کرد. انگار همیشه یه تکه‌ی گمشده داشتم. تکه‌ای که هیچ جا پیداش نمی‌کردم.

از بچگی اهل مطالعه بودم. مهیج‌ترین تفریحم این بود که به اتاق بابام برم و به کتابخونه‌ی وسیعش دستبرد بزنم.

بعد بشینم نزدیک بابا و تو کتاباش دور بزنم. ولی خب یه مشکل نه چندان بزرگ بود. اونم اینکه من از کتابای بابا سر درنمیاوردم.

خلاصه بنای کتاب خوندنم از اتاق ساده‌ی بابا گذاشته شد.

کتاب می‌خوندم و چیزی تو وجودم موج برمی‌داشت. اما من راهی برای ابراز یا آروم کردن این موج پیدا نمی‌کردم جز اینکه چیزایی که می‌ خوندمو برای این و اون تعریف کنم.



تکه‌ی گمشده..!

سالها گذشت، مسیرای متعددی رو رفتم. هنر، درس، ورزش، شنا، کامپیوتر، آموزش، یادگیری و...

اما هیچکدوم نبود چاره سازِ جوش و خروش درونی من.

هیچکدوم اون تیکه‌ی خالی رو پُر نمی‌کرد.

تا اینکه اینستاگرام اومد. میل به آموزش وادارم کرد تا بعد از مدتها وسوسه، یه پیج فعال بزنم. چون عاشق "مادری" بودم پیج مذکورو برای مامانا زدم.

از خودم و بچه‌هام می‌نوشتم. ساده و صمیمی. این نوشته‌ها با استقبال و بازخورد زیادی مواجه شد و من رو سر ذوق آورد. برای ایجاد تنوع توی پیجم گه گاه دلنوشته‌ای هم پست می‌کردم.

از جنسِ مادرانه...



بزنگاه تغییر...

کم کم حس کردم از نوشتن آرامش بی بدیلی می‌گیرم و این حسْ بزنگاهی توی زندگی من شد.

احساسی نو در من جوانه زد و قد می‌کشید. احساسی که بلد نیستم در قالب کلمات توصیفش کنم. مثل اینکه روحِ بی جان من صاحب حیاتی جاودانه شده باشه و من وارد دنیای جدیدی شده بودم.

دنیای مفاهیم و واژه‌ها...

دنیایی در انحصار من که تنها مالک و سازنده‌ش، قلب و ذهنم بود.

من با اشتیاقی وافر به جمع نویسندگان پیوستم و از اون روز زندگی شکل و شمایل دیگه‌ای برام گرفت.

روزای بی مثل و مانند ِ زندگیم شروع شد و من بدون اغراق با قلم و کاغذم عشق بازی می‌کردم.



اولین تولد...

اما رفته رفته این اشتیاق از حد عشق فراتر رفت و اکنون که می‌نویسم، درست در همین لحظه، نوشتنِ روزانه و مستمر مثل نفس کشیدن برام واجب و حیاتی شده.

الان مثل یه معتاد همش خمارِ خلوت با قلم و دفترم هستم.

حالا دیگه هرجا و مشغول هرکاری که باشم، طناب محکمی منو به سمت نوشتن می‌کشه.

صبح که چشمامو باز می‌کنم بی درنگ پشت میزم می‌شینم و سه صفحه می‌نویسم (صفحات صبحگاهی)

بین روز لا به لای مشغله‌هام به دنبال فرصتی هستم هرچند کوتاه برای قلم زدن.

حالا من عاشقانه روزی در حدود ۴ الی ۵ ساعت می‌نویسم.


میدونی؟

من با نوشتن برای اولین بار متولد شدم. ?♥


به قلم:

••✧-❥فاطمه سادات جزائری❥-✧••