حبابِ بی حســــی...

از فنجانِ چایی بخار غلیظی بالا می‌رود. انگشتان یخ زده‌ی دو دستم را دور فنجان می‌پیچم. گرمای آن را حس نمی‌کنم. کنار پنجره می‌نشینم. دانه‌های درشت و نرم باران پر صدا بر شیشه می‌کوبند. صدایشان را می‌شنوم اما حرفشان را... نمی‌فهمم.!!
هیچ حسی ندارم. سال‌هاست که حسی ندارم. نه غم را می‌فهمم نه شادی را. در حبابی پر از بی حسی روزها را می‌گذرانم. احساساتم را گم کرده‌ام. یا شاید در جایی، مکانی، جا گذاشتمشان. نمی‌دانم...
نفس عمیقی می‌کشم. بخار کم رمقی از دهانم خارج می‌شود و روی شیشه‌ی سردِ پنجره، کنار بخار چایی می‌نشیند. شیشه اندکی تار می‌شود. نور ماشین‌هایی که از خیابان رد می‌شوند در قطره‌های تارِ روی شیشه پخش می‌شود. نورهای زرد و قرمز و گاه آبی.
چیزی در دلم از روی بلندی سقوط می‌کند و دستانم به لرزه می‌افتد.
جرعه‌ای از چای می‌نوشم تا این حمله‌ی مزخرف و بی دلیلِ اضطراب قرار بگیرد.
لابد دهانم از چایی گرم شده. سرم را جلو می‌برم و هااااااا می‌کنم. شیشه تارتر می‌شود. بی دلیل می‌خندم.
دست راستم را از آن گرمای بی حس جدا می‌کنم. انگشت اشاره‌ام بی اراده بالا می‌آید و روی بخارهای یخ زده قلبی می‌کشد و بعد تیری که از وسط ْ آن را می‌دَرد.


تصویر برای چشمان بی حسم آشناست. یا شاید برای قلبم..!؟
خنده روی لبم یخ می‌زند، به ناگه تمام حسهای گمشده‌ به قلبم هجوم می‌آورند و تا گلویم کشیده می‌شوند و سیبک گلویم را می‌لرزانند و تا دستانم پایین می‌آیند و به پاهایم می‌رسند و تمام تنم را می‌لرزانند.
اولین بار کِی روی بخار یخ زده‌ی شیشه این طرح را دیدم؟


گمانم شش یا هفت ساله بودم. روی صندلی‌های عقب ماشین نشسته بودم. بابا پشت فرمان و مامان روی صندلی‌ شاگرد نشسته بود. مامان حامله بود. نمی‌دانستم خوشحال باشم یا ناراحت؟ ولی دلم گرفته بود. قرار بود از تک فرزندی دربیایم.
بچه بودم، نمی‌فهمیدم تنهایی چه دردی دارد..!
فکر کردم می‌آید و جای نداشته‌ام را تنگ‌تر می‌کند.
صدای داد و فریاد مامان و بابا که بلند شد با خودم گفتم: «اگر بیاید هروقت می‌ترسم بغلش می‌کنم و باهم زیر پتو پنهان می‌شویم»
بچه بودم، نمی‌فهمیدم قرار نیست هیچکس این تنهایی را پر کند..!
غم و شادی در وجودم درآمیخت و عصاره‌ای داغ از جنس ِ هراس در قلبم ترشح کرد و در بدنم پخش شد و از چشمانم چکید. خیسیِ گرمی روی صورتم پهن شد.
خودم را بغل کردم و به در چسبیدم. سوز سرد و تیزی که از لای درزهای آن می‌آمد پهلوم را سوراخ می‌کرد. صدای فریادها دور و دورتر می‌شد. قطرات نرم و درشت باران به شیشه می‌کوبیدند. شاید می‌خواستند بگویند تو تنها نیستی، ما هستیم.
شیشه تار شده بود. نور ماشین‌ها در قطره‌های تارِ روی شیشه پخش شده بود. دستم را از دور بازوی نحیفم باز کردم و با انگشت اشاره‌ام روی بخار شیشه قلبی کشیدم و بعد تیری که از وسط ْ آن را می‌درید.

احساساتِ گم شده مرا می‌یابند و به قلب و مغز و روح و تنم حمله می‌کنند. کوبش‌های قلبم شدت می‌گیرد. قفسه‌ی سینه‌ام تیر می‌کشد. شک ندارم قصد انتقام دارند. انتقام تمام این سال‌هایی که از آنها فرار کردم و در را به رویشان بسته‌ام.
حس‌ها چنگالی تیز و بُرنده می‌شوند و به جان دیوار گلویم می‌افتند.
بخار چایی نرم و آرام روی طرح ِقلب ِ تیرخورده می‌نشیند و هجوم دوباره‌ی احساسات...

دومین بار چه موقع روی بخار یخ زده‌ی شیشه این طرح را دیدم؟
فکر کنم ده یا یازده ساله بودم. هنوز هم تک فرزند خانه بودم و هیچکس جای نداشته‌ام را تنگ نکرده بودم. شب‌ها کابوس می‌دیدم و در خواب فریاد می‌کشیدم اما کسی بغلم نمی‌کرد، آرامم نمی‌کرد. خودم از فریادهایم بیدار می‌شدم. خودم را بغل می‌کردم. اشک‌هایم را پاک می‌کردم.
بچه بودم، نمی‌فهمیدم نباید منتظر آغوشی بمانم..!
معده درد امانم را بریده بود.
در مدرسه هیچ دوستی نداشتم. اصلن کلامی از دهانم درنمی‌آمد که کسی بخواهد بامن دوست باشد. امتحانات کتبی را بیست می‌شدم ولی شفاهی را صفر.
پایان ثلث کارنامه‌‌ام را که پر بود از بیست‌های ردیف شده به خانه آوردم.

معلممان گفته بود: «بگو ببینم قراره مامان و بابات بابت معدل بیست چی بهت جایزه بدن؟»
فقط نگاه کرده بودم.
به خانه که رسیدم مامان در آشپزخانه بود. صدای فین فینش می‌آمد. می‌دانستم چه شده. دیشب از اتاق صدایشان را شنیده و تنها زیر پتو پناه گرفته بودم.
به امید اینکه بخندد به آشپزخانه رفتم و بی هیچ حرفی، لبخند زدم و کارنامه‌ام را نشانش دادم. چشم‌ها و بینی‌اش سرخ بود. نگاهی به کارنامه‌ام کرد و خشک و سردگفت: «آفرین»
و کارنامه را روی سکو گذاشت و رفت...

پارچ آب یخی روی سرم خالی شد. معده‌ام تیر کشید. با دست معده‌ام را مشت کردم. کارنامه‌ام را توی سطل زیر سینک انداختم. کِلش کِلش به اتاقم رفتم.
بچه بودم، نمی‌فهمیدم نباید به کسی که فین فین می‌کند و بینی و چشمانش سرخ است کارنامه‌ نشان دهم.


معده دردهایم تا حدی پیش رفت که از غذا افتاده بودم. با مامان به دکتر رفتیم. نیم ساعت با دکتر تنها بودم. از او می‌ترسیدم. از هر غریبه‌ای می‌ترسیدم. دکتر مامان را صدا کرد و به او تشر زد: «با این بچه چکار کردید؟»

مامان سرد و دلگیر نگاهم کرد. از ناراحت شدنش ترسیدم. فکر کردم تقصیر دکتر است که مامان دوباره از من دلگیر شده.

بچه بودم، نمی‌فهمیدم، از دکتر هم متنفر شدم..!

با تاکسی برگشتیم. دوتا پاکت پر از دارو دست مامان بود. یکی برای من. یکی برای مامان. باران می‌بارید. مامان خیره‌ی خیابان بود و بامن حرف نمی‌زد. خودم را جمع کردم و به در چسبیدم. معده‌ام تیر کشید. دانه‌های درشت و نرم باران به شیشه‌ی پنجره می‌کوبیدند. شاید می‌خواستند بگویند تنها نیستی.

شیشه تار شد. نور ماشین‌ها در قطره‌های تارِ روی شیشه پخش شده بود. با انگشت اشاره روی شیشه‌ی تار قلبی کشیدم و بعد تیری که از وسط ْ آن را می‌درید.

معده‌ام تیر می‌کشد و مایع ترشی به حلقم هجوم می‌آورد. حس‌ها به چشمانم حمله می‌کنند و اشکشان را درمی‌آورند. لب‌هایم می‌لرزند و گونه‌هایم خیس می‌شوند. آخرین بار کِی گریه کرده بودم؟ یادم نمی‌آید.
آخرین بار کِی روی بخارِ شیشه طرح قلب ِ دریده دیده بودم؟
آهان، یادم آمد. پانزده ساله بودم. با وجود آنهمه قرص هنوز هم گهکاهی معده‌ام تیر می‌کشید. مامان قرص می‌خورد و بیشتر اوقات خواب بود. قلبم مچاله بود و معده‌ام از گرسنگی به هم می‌پیچید. زنگ خانه را زدم. در با صدای تیلیک باز شد. کلید داشتم ولی دوست داشتم زنگ بزنم. این یعنی اینکه کسی در خانه منتظر است، یعنی مامان بیدار است. عادت نداشت آیفون را بردارد و سلام کند و ذوق کند. همینکه صورتم را در مانیتور می‌دید دکمه را می‌زد. لجش می‌گرفت. می‌گفت:«پس این کلیدت واسه چیه؟». این را با نگاهش می‌گفت یا گاهی با نگاه نکردنش.
در را هول دادم. بوی قرمه سبزی روی پله‌ها راه می‌رفت. چشمانم را بستم و هوای خوش عطر و بو را بلعیدم. خندیدم. یادم نبود آخرین بار کِی خندیده بودم؟ کم کم داشت خندیدن یادم می‌رفت. خندیدم چون بوی قرمه سبزی نوید حال خوب مامان بود.
سرحال شدم و پله‌ها را تا طبقه‌ی دوم دویدم. بوی مست کننده‌ی قرمه سبزی هم همراه بامن می‌دوید. رسیدم پشت در. کلید را با شوق از کیفم درآوردم و در را باز کردم.


مامان چمدان به دست وسط هال ایستاده بود. بینی و چشمانش از همیشه سرخ‌تر بود. بوی قرمه سبزی سیلی زد به صورتم. کلید از میان انگشتانم سُر خورد و افتاد. صدای برخوردش با سرامیک در سردی خانه پژواک شد.
بچه بودم، نمی‌فهمیدم گاهی بوی قرمه سبزی بدترین بوی دنیاست..!
مامان زمین را نگاه کرد و گفت :« از این به بعد با بابات زندگی می‌کنی. نمی‌تونم تورو با خودم ببرم». سریع چمدانش را برداشت و رفت.
فرصت نداد بگویم مرا به چه کسی می‌سپاری؟
فرصت نداد بگویم خودت آخرین بار کِی بابا را دیدی که مرا به امید او رها می‌کنی؟

فرصت نداد بگویم فکر کردم امروز حالت خوب شده که بوی قرمه سبزی می‌آید!

فرصت نداد بگویم من از تنها ماندن در خانه می‌ترسم..!
صدای بسته شدن در آمد. یکساعت در میان بوی قرمه سبزی همانجا همانطور ایستادم. صدای کوبیدن قطرات درشت و نرم باران به پنجره مرا به خود آورد. لابد می‌خواستند بگویند ما هستیم، تنها نیستی.
گلویم خشک شده بود. کیف و کلیدم روی زمین افتاده بود. کِلش کِلش به سمت آشپزخانه رفتم. بوی گند قرمه سبزی آشپزخانه را پر کرده بود. دو قابلمه‌ی کوچک روی گاز بود. معده و روده‌ام باهم در افتاده بودند. در قابلمه‌ها را برداشتم. یکی برنج، دیگری خورشت.
چرا فکر می‌کرد اگر برای امروزم قرمه سبزی نپزد از گرسنگی می‌میرم؟
چرا نفهمید تنهایی زودتر از گرسنگی مرا می‌کُشد؟
شاید هم من بچه بودم، نمی‌فهمیدم..!
معده‌ام بیش از همیشه تیر کشید. حالت تهوع گرفتم. قابلمه را در سطل زباله خالی کردم. به سمت پنجره‌‌ی آشپزخانه رفتم تا آن را باز کنم تا آن بوی لعنتی گورش را گم کند. شیشه تار بود. نورها در قطره‌های تارِ روی شیشه پخش شده بود. انگشت لرزان اشاره‌ام را بالا آوردم و یک قلب کشیدم و تیری که از وسط ْ آن را دریده بود.

این آخرین قلب ِ روی بخار بود چون پس از آن تصمیم گرفتم از اینهمه غم و ترس و اضطراب و ناامیدی به حبابِ بی حسی پناه ببرم.

حباب با روی باز درش را به رویم گشود و من خودم را به آغوش آن پرت کردم.
از آن پس آسوده شدم. چون دیگر هیچ چیز را حس نمی‌کردم. نه شادی را، نه غم را، نه گرما را، نه سرما را. هرکس مرا می‌دید تصور می‌کرد رباطم.

حالا گویی حباب شکسته است و او هم مرا از آغوشش رانده است. احساسات بی رحمانه به سمتم هجوم می‌آورند.
می‌ترسم، خودم را همان دختر کوچک و ضعیف و تنها می‌بینم.
همانکه لالایی شب‌هایش صدای دعوای پدر و مادرش بود.
همانکه وقتی می‌ترسید به آغوش پتو پناه می‌برد.
همانکه ترک شد... تنها شد... بی حس شد.
آب دهان ِخشکم را فرو می‌دهم. نفس‌هایم تند و صدا دار می‌شود. دست لرزانم را روی قلبم می‌گذارم. آنقدر با شدت می‌کوبد که گویی می‌خواهد سینه‌ام را بشکافد و بیرون بپرد. احساسات به قصد انتقام برگشته‌اند. از هجومشان وحشت می‌کنم. بدنم از لرزیدن فراتر رفته و وَرجه وورجه می‌کند.
کف دستم را روی بخار شیشه می‌کشم تا آن طرح زشت و کـَریه را محو کنم. اما پاک نمی‌شود. برمی‌خیزم و با آستین لباسم به جانش می‌افتم. بی فایده است.
انگار قلب ِ تیر خورده با قطرات خونین روی شیشه حک شده.
فنجان چای را روی شیشه می‌پاشم. شیشه صاف می‌شود و دوباره با سرعت تار می‌شود اما طرح قلب از آن محو نمی‌شود.
فنجان را به شیشه می‌کوبم و قلب هزار تکه می‌شود. خودم را می‌زنم تا دیگر چنین طرحی روی هیچ شیشه‌‌ی بخار زده‌ای نکشم.
صدای دویدن پرستارها می‌آید و بعد دستان من که به تخت بسته می‌شود. بیشتر می‌لرزم. سوزنی تیز در پوست دستم فرو می‌رود و آرام می‌شوم. می‌خوابم ولی هنوز می‌ترسم...
اینبار لاک محکمی دور خودم می‌کشم. لاکی که هرگز بیم شکستنش را نداشته باشم. لاکی که حتا بوی احساس،غـــم، ترس، اضطراب، وحشت هم از چند کیلومتری‌اش عبور نکند.

بیدار می‌شوم. چند روز است خوابیده‌ام؟ یا چند هفته؟ نمی‌دانم.
طناب دست‌هایم باز شده. برمی‌خیزم و به سمت پنجره می‌روم.
شیشه‌اش هنوز عوض نشده و قطرات باران به داخل اتاق سرک می‌کشند.
دستم را به شکستگی شیشه می‌کشم. انگشتم می‌بُرد وخون سرازیر می‌شود ولی دردی را حس نمی‌کنم. بلند می‌خندم. خون سرخ رنگ از انگشتم سُر می‌خورد و روی زمین می‌چکد.
زبانم را روی سرخی خوشرنگ می‌کشم. هیچ طعمی ندارد. شاید هم زبانم بی حس شده.
این بی حسی را دوست دارم...
من امنیت این زندان تنگ و بی حس را به ترس و وحشتِ رهایی ترجیح می‌دهم..!


به قلم:

••✧-❥فاطمه سادات جزائری❥-✧••