وقتی سِکته‌ای را به دنیا بدهکاری!

جای دشمنتان خالی، دیشب با بچه ها سوار اسنپ شدم.

راننده مسیری نا آشنا را در پیش گرفت، که نیم ساعتِ آن در بیابانی تاریک و متروک طی شد.

سیاهی بیابان در حدی بود که به قول معروف "چشم چشم را نمی‌دید."

هرچه سر چرخاندم بلکه کورسویی در دور دستها بیابم، بیهوده بود.

از شما چه پنهان خیلی ترسیدم.

اضطرابم زمانی به وحشت تبدیل شد که دیدم روی نقشه، ماشین برخلاف مقصد حرکت می‌کند.

تمام افکار منفی و خوفناک عالم به مغزم حمله ور شد. ذهن فعال و تصویر پردازم سکانس سرازیری قبر و گذاشتن سنگ لحد روی سینه‌ام را هم برایم پخش کرد.

نگاهی به بچه‌ها انداختم، آب دهانم را فرو دادم و در دلم گفتم: «ای کاش تنها بودم»

می‌ترسیدم کلامی بگویم و بچه‌ها متوجه ترس و نگرانی‌ام شوند.

فکر کردم اگر حرفی به راننده بزنم دو حالت دارد:

۱_ یا با خنجری تیز تهدید و خفه‌ام می‌کند

۲_ یا همینجا پیاده‌مان می‌کند و من می‌مانم و سه طفل معصوم، وسط بیابانی تاریک که مگس هم می‌ترسد دوری در آن بزند.

ماشین لحظه به لحظه از مقصد دورتر می‌شد. هزار راه حل به ذهنم آمد.

زنگ بزنم به فلانی

پیام بدم به بیساری

و...

دیدم هیچکدام برای من چاره ساز نیست.

نخستین کاری که کردم این بود که لوکیشن زنده‌ام را در چند گروه خانوادگی و برای نزدیکانم فرستادم.

دوم سریع گزینه سِپر اسنپ را لمس کرده و با پشتیبانی امنیت اسنپ تماس گرفتم:

_ ببخشید راننده داره برعکس مقصد مارو می‌بره، لطفا بررسی کنید.

فوری از شرکت اسنپ با راننده تماس گرفتند و فهمیدیم نرم افزارِ آدرس یابِ لعنتی برای گریز از ترافیک، ما را به سمت جاده‌های خاکی بیرون از شهر برده و چندین کیلومتر بر مسیر عادی بین مبدأ تا مقصد، افزوده است.

مسیر پیشنهادی به قدری طولانی و پرت بود که اگر تمام مسیر عادی را در ترافیک می‌پیمودیم، تا این اندازه زمان نمی‌برد.


خلاصه همه چیز به خیر و خوشی گذشت و ما در کمال ناامیدی و وحشت، به سلامت رسیدیم، فقط گویی نیمچه سکته‌ای به این دنیا بدهکار بودیم، که طلبش را بازگرفت.