
به لطف خدای منان سه فرزند دارم که چندماه است دائمن مریضند.
اینکه میگویم دائمن اغراق نیست، عین واقعیت است.
انگار هرکدامشان که بیمار میشود، دوتای دیگر به او حسودی میکنند و در بیماری سبقت میگیرند و دوباره و چندباره چرخه از نو شروع میشود.
هفتهی اخیر اوضاع خیلی متنوع و الوان شده. هرکدام نوع خاصی از ویروس آنفولانزا را گرفتهاند.
یکی در قسمت گوارش
دیگری در ریه و مغز و چشمها
و آن یکی در گوش و حلق و بینی
به ترتیب یا عوق میزندد یا بیرون روی دارند یا از گوش درد مینالند یا سر درد و گلو درد.
شبها هم تا صبح مسابقهی سرفه پرانی دارند. هرکه بیشتر و محکمتر سرفه کند برنده است.

امروز یک لحظه خودم را نگریستم:
از اینطرف به آنطرف خانه میدویدم.
دقایقی مشغول روغن مالی سر و سینه یکی بودم.
دقایقی بعد داشتم استفراغهای دیگری را از روی زمین جمع میکردم.
و دقایقی هم مشغول خوراندن دمنوش و چهارتخم و خاکشیر بودم، همزمان با آب و تاب برایشان قصه و شعر میخواندم تا کمتر متوجه تلخی داروها شوند.
در این بین سوپ و کته ماش هم میپختم، آبمیوه میگرفتم، دارو میدادم، سه سالهی بیقرارم را بغل میکردم و راه میبردم.
یک لحظه به خودم آمدم و حیرت کردم.
با خودم گفتم: من همان دختر نازپرورده و کم طاقت چندسال قبلم؟
همانی که وقتی تنها یک فرزند داشت با تَب ِ او تب میکرد و دنیا مقابل چشمانش تیره و تار میشد؟
من همانم که هرگاه فرزند اولم مریض میشد به خانهی مادرم پناه میبردم تا ازاو کمک و حمایت بگیرم؟
حالا سه فرزند مریض را به تنهایی اداره میکنم، همزمان گردانهی زندگی را میچرخانم و درعین حال دنیا در مقابل چشمانم زیبا و سفید است!!!
از اینهمه رشد به خودم میبالم و سپاسگزار پروردگارم هستم.
حقیقتن هیچ چیزی به اندازهی فرزند باعث رشد و تکامل روزافزون ما نمیشود.
♥ مسیر مادری را با همهی سختیهایش عاشقانه دوست دارم♥
به قلم:
••✧-❥فاطمه سادات جزائری❥-✧••
