آدم‌برفی

آدم‌برفی نمی‌توانست بیشتر از این صبر کند، به آفتاب گفت:" دوستت دارم حتی با وجود اینکه باعث می‌شی آب بشم و برم تو زمین.. و از خجالت بمیرم..

دوستت دارم چون تو باعث شدی من که آبی بیش نبودم حالا یه آدم‌برفی باشم..

ولی فکرمی‌کنم بهتره کسی رو دوست داشته باشم که منو درست کرده، یعنی یه آدمو و بهتره از کسی تشکر کنم که همه‌چیز رو خلق کرده، یعنی خدا.. با این وجود دوستت دارم و ازت ممنونم..

چیه چرا هنوز داری منو نگاه می‌کنی؟ یه جای دیگه رو نگاه کن!"

ولی دیگر نتوانست چیزی بگوید چون کاملا آب شده بود.


صبح جمعه بود. پشت پنجره برف، آسمان گرفته بود؛ دل من نیز.

آدم‌برفی کوچکی درست کردیم. دست‌هایش شاخه‌های کم‌توانی بودند، شال گردنش کمربند کوچکی بود، دهانش شکافی میان سر برفی‌اش بود، بینی‌ سربالایش هم شاخه‌ای کوچک بود، چشم‌هایش چرخ‌های سبز ماشین اسباب‌بازی بودند و کلاهش گلدان قرمز فسقلی کنار باغچه بود.

نگاهش به گل‌های ساناز یخ‌زده بود و به نظر می‌آمد از اینکه برف آمده شگفت‌زده شده. نمی‌دانم این چندمی است، شاید هفتمین آدم‌برفی عمرم؟ به‌هرحال اولین آدم‌برفی سال 2024 و 1402 است.

دلم می‌خواهد یک گل شعمدانی از گلدان پشت پنجره می‌چیدم و می‌دادم دستش، ولی این کار را نکردم. حتی برایش اسم هم نگذاشتم ولی دلم می‌خواهد اسمش را بگذارم "نخودی". شاید تا هفته‌ی بعد که به دیدنش می‌روم زنده بماند..

به سپیدی برف قسم، پایان شب سیه، سپید است! آرزو می‌کنم همه‌ی آدم‌‌ها و بچه‌هاشان، مخصوصاً بچه‌هاشان؛ امسال بتوانند آدم‌برفی درست کنند، یک آدم‌برفی خوشحال.