دوستدار نوشتن :)
مردی که میترسید از خیابان رد شود
مرد ۶۰ ساله به نظر میرسید. جملاتی گفت. اولش متوجه نمیشدم. آهسته و مبهم حرف میزد. بعد از چندبار، فهمیدم میخواهد برود آنطرف میدان آزادی و میترسد از خیابان رد شود.
فکر میکردم میخواهد از وسط ماشینها رد شود. گفتم: ببخشید آقا! منم در رد شدن از خیابون خیلی شجاع نیستم.
تشکر کرد و رفت. مسیر من مخالف او بود اما هر چند ثانیه یکبار به پشت سرم نگاه میکردم ببینم رد شده یا نه. با پسر جوان قد بلندی که هندزفری در گوشش بود صحبت کرد او هم کمکی نکرد. رفت پشت خط عابر ایستاد.
چراغ عابر سبز شد. یک قدم به جلو میگذاشت و یک قدم به عقب. نمیتوانست رد شود. احتمال تصادف در چنین موقعیتی نزدیک به صفر بود. اما او میترسید. یک ترس غیرمنطقی. یاد ترسهای غیرمنطقی خودم افتادم. چرا هر وقت از گیت مترو رد میشوم منتظرم بدون دلیل بسته شود و همان لحظه ناخودآگاه دردی را حس می کنم. سالهاست که این اتفاق نیفتاده اما این درد ذهنی همیشه هست.
دویدم سمتش و گفتم چراغ سبز شده چرا رد نمی شوید؟
با دست اشاره کردم بیایید با هم رد شویم. در آن چند ثانیه جملاتی گفت که از لابلای آنها بعضی کلمات را متوجه میشدم:... دخترم.... خیابان...ماشین... تصادف...
به آن سوی خط کشی که رسیده بودیم دیگر فهمیده بودم ترسش داستانی دارد. هنوز چند جملهای باقی مانده بود. به چهرهاش نگاه کردم.
زمانی که گفت "دخترم..."، شب بود اما نه آنقدر تاریک که نتوانم حرکت همزمان خطوط پیشانی، ابرو، چشمها و گونهها را دریابم."دخترم" برای او یک بغض بود. عزیزی که از دست رفته...
....
تاریخ نوشته: پارسال نوشتم (چقدر دقیق?♀️ )
مطلبی دیگر از این انتشارات
اشک میریزی و چشمانت چه زیبا میشوند!
مطلبی دیگر از این انتشارات
آخرین روزی که رفتم مدرسه + خاطرات
مطلبی دیگر از این انتشارات
عادتهای عجیب؛ نویسندههای عجیبتر (4)