روحِ جنگل

روح جنگل دستش را به آرامی به سوی او دراز کرد. بالای شعله‌های گرم آتش، دست یکدیگر را گرفتند. گفت:« گرمای آتیشو دوست دارم.»

صدای ترق ترق سوختنِ چوب با بوی خاک نم‌خورده آمیخته شد و ریه‌هایش را پر کرد. روح جنگل به آرامی جواب داد:«ولی همون اندازه‌ای که تو رو گرم نگه می‌داره، می‌تونه بهت آسیب بزنه.»

_«اهمیتی نداره. عاشقِ روحیه‌ی جنگجو، بی‌پروا و پر از شور و شوق آتیشم. اون پرانرژی و گرم و دوست‌داشتنیه. هیجان‌زده‌ست و خشمش رو بدون ترس از سرزنش شدن، ابراز می‌کنه. راستش، سرکشی و شجاعتش رو تحسین می‌کنم.

می‌دونی؟ هر موقع شعله‌های آتیش رو می‌بینم که نگاهشون به سمت آسمونه، وقتی می‌بینم که به آسمون می‌پیوندن؛ حس بهتری نسبت به زندگی پیدا می‌کنم. شعله‌های امید توی دلم زبونه می‌کشن، می‌فهمی؟»

برگی از درخت بالای سرش، درون آتش افتاد و به سرعت از بین رفت. روح جنگل پوزخند زد:« چطور توی آتیش زندگی رو می‌بینی؟ اونم وقتی زندگی رو از درختا می‌گیره؟»

_«مرگ بخشی از زندگیه.»

_«اینو آدمای خیالباف می‌گن.»

_«تو روح جنگلی، چرا انقد حرفای منفی می‌زنی؟»

_«نمی‌بینی؟ جنگل داره می‌میره. درختا رو قطع می‌کنن یا فراموش می‌کنن آتیش رو خاموش کنن. اگه جنگل بمیره منم می‌میرم. می‌خوای خوشحال باشم؟»

برگ‌های درختان خشک و تیره بودند. زمین زیر پایش خشک بود؛ و بدون شک پر از آشغال. جنگل واقعاً مثل قبل نبود؛ خیلی بی‌روح‌تر...و مُرده‌تر بود.«نه فقط... فکر می‌کردم با دیدنت آرامش پیدا کنم و حس خوبی بهم دست بده، نه اینکه حالم بد بشه...»

_«نمی‌تونی انتظار داشته باشی باهات خوب باشن وقتی خوب نیستی.»

کم کم خورشید داشت طلوع می‌کرد. درست سر وقت، همان‌طور که انتظار می‌رفت؛ نورش را به درختان هدیه داد. او کاملاً بی‌هدف، با چوبِ توی دستش خطی روی زمین کشید. گفت:«هیچ‌کس کاملاً خوب یا کاملاً بد نیست!»

_«حق با توعه؛ ولی دست‌کم یه درخت برای من بکار. این واقعاً کمک بزرگیه، حالم خوب نیست.»

وزش باد، آتش را خاموش کرد. باید درخت می‌کاشت.