روزی که بیدار شدم و دیدم تازه متولد شده‌ام!

این ماجرا حقیقت دارد!

شب بود و توی رخت خواب دراز کشیده بودم... داشتم با گوشیم ور می‌رفتم و یه احساس کسلی عجیبی داشتم. همه‌چیز عجیب بود. انگار تو سرزمین عجایب بودم:) نمیدونم این حس از کجا افتاد تو دلم که کاش دوباره متولد می‌شدم! حرف قشنگی بود.


از جام بلند شدم و جلوی پنجره به آسمون خیره شدم. یهویی چیزی که تو دلم بود رو به زبون آوردم؛ کاش دوباره متولد می‌شدم! از بخت بد من همون لحظه یه ستاره‌ی دنباله‌دارِ بی‌ناموس که احتمالا اهل جنوب کهکشان بود، با سرعت شوتی سوار‌های مشروب‌بر از جلوی چشمم رد شد. کاش می‌گفتم خودایا منو شکل باربی کن!

خلاصه فرداش بیدار شدم و دیدم یه آدم جدیدم:) با شکل و شمایل جدید.... دنیا رو خیلی خوب میشناختم و آدما رو هم! ولی آدما منو نمیشناختند. حال میداد که آدما نمیشناسن منو... بیشتر حرف میزدم، بیشتر میتونستم اشتباه کنم و کلی بیشتر های دیگه. ولی یه چیزی کم بود. آدما منو نمیشناختن و برای همین باهام سرد بودن! اینجا بود که سخت شد!


عنوان پست بعدی:
  • روانشناسی | خشونت در مردان