این برای توست، اگر خواستی بدانی.


برگشتم اینجا، برگشتم کمی از درونیاتم را اینجا خالی کنم، خیلی جالب است اینکه تو انگاری بلند بلند حرف های توی سرت را در ملا عام در اینترنت آشکارا برای هر مخاطبی بازگو می‌کنی اما انگار هیچ کس نمی‌شنود، هیچ کس نمی‌خواند، چه آزادی رهایی بخشی... اینکه حرف هایت را ترس هایت را بتوانی به زبان بیاوری بدون آنکه کسی بشنود... شاید علت این شنیده نشدن، این باشد که آن مخاطبی که تو می خواهی سروکارش به این ورها نمی‌افتد... مخاطبی که نمی‌خواهی بداند، اما ته دلت، شاید آرزو داری که بداند. که بخواند. که تو را، عمق ترسناک پرپیچ و خم هزارتوی درونت را، بخواند، بداند، و باز، باز هم تو را بخواهد.

تناقض برانگیز نیست، اینکه دختری چون من با این همه نوشته، دل به مردی بسته که علاقه‌ای به خواندن ندارد؟ تا حدودی رهایی بخش است؛ تو می‌توانی بنویسی و هرچه ترس و غم و زهر است را بیرون بریزی و بدانی او هرگز نخواهد خواند، نخواهد فهمید اینجا چه خبر است. انگار یک تابلویی را روی یک دیوار با محیط کم رفت و آمد آویزان کرده‌ای، جلوی چشمش است، سر بچرخاند آن را می‌بیند، اما مطمئن باشی در عین در معرض دید بودن، آن تابلو، آن نقشینه اسرار، هرگز دیده نخواهد شد.

این گونه تو می‌توانی شبی ساکت روی تخت بنشینی، موسیقی بی‌کلامی که از آدم‌های زندگی‌ات هیچ کس حوصله شنیدنش را ندارد با هندزفری بشنوی و بار هرچه احساسات کوچک و بزرگ و تازه و کهنه است را سر کلمات آوار کنی، در ملاعام رهایشان کنی، بگویی، بخوانی، و هیچ کس از انسان های زندگی‌ات نفهمد.

فقط یک سوال باقی می‌ماند؛ این، این امکان خوب است...؟

اینکه هیچ کس از اطرافیانت در واقعیت درون تو را نخواهند شناخت... هیچ کس واج آرایی‌هایی را که در وصف لحظات گزنده زندگی ردیف می‌کنی را نخواهد خواند... اینکه تو هرگز به تمامی شناخته نخواهی شد، هرگز، کسی، تو را به تمامی نخواهد شناخت... حتی یارت...

می‌توانم بندهای طولانی در چرایی مفید بودن این امکان بنویسم. اینکه تو، در نهایت فضایی امن برای تنهایی خواهی داشت. برای تنها شدن با خودت، جرئت ابراز ترس هایت، تردیدها، غم‌ها، و کهنه زخم‌های روانت. آن‌هایی که از بیانشان گهگداری حس شرم سراغت می‌آید. آن‌هایی که اغلب حتی خودت هم حوصله عمیق شدن در ذاتشان را نداری، تنها به کمک هزار تقلایی که کرده ای و یاد گرفتی چگونه کبودت نکنند، با آن‌ها کنار می‌آیی و کمی بعد عبور می‌کنی.

اما، بگذار برایت از تروما بگویم. کلمه نامانوسی دارد؛ من به آن می‌گویم روان‌زخم. اکنون آرامم. حالم خیلی بهتر است. شفا صورت پذیرفته. تلاش هایم از کتاب و خودکاوی و جلسات روان درمانی تا حد زیادی نتیجه داده‌اند. اما، بگذار این اما را برایت بگویم. تو یک گوشی داری. فرض کن برخی برنامه‌های روی گوشی‌ات را نمی‌توانی پاک کنی. از زمانی که یادت می‌آید آنجا بوده‌اند. و گهگداری تحت شرایط خاصی، این برنامه‌ها باز می‌شوند و کار تو را مختل می‌کنند. نمی‌توانی صدایشان را ببندی. نمی‌توانی با تلفنت کار کنی. اما کم کم یاد می‌گیری. یاد می‌گیری چگونه صدایشان را کم کنی. بعضی هایشان را ببندی. یا از باز شدنشان جلوگیری کنی. این خوب است. خیلی خوب. اما یادت نرود؛ این برنامه ها هرگز پاک نمی‌شوند. شاید به دفعات کمتر، خفیف‌تر، آرام‌تر، اما باز هم گاهی، کار تو را به چالش خواهند کشید. و روان زخم هم همین است. و گاهی یاد ایام قدیم می‌کند. به تلنگری، تحریک کلمه‌ای، صدایی، فضایی، خاطره‌ای، فیلشان یاد هندوستان می‌کند.

می‌دانی، اصلا به خاطر سلام مختصر و تازه یکی از همین روان زخم ها است که من الان اینجایم. و به لطف زخم‌های همیشگی، حالا دارم باز می‌نویسم. و حالا تو فرض کن کسی از دوروبری ‌ها می‌خواست این متن را بخواند. خب به یقین این متن هرگز نوشته نمی‌شد. و من به امنیت ناشناس بودن و گم بودن این نوشته در فضای بیکران نوشته ها دارم می‌نویسم تا کمی آرام بگیرم.

گاهی ناشناس بودن بهتر است. حتی برای اطرافیانت. حرف زدن تکراری از یک درد قدیمی بی درمان چه عایدی دارد جز شرم، و حسرت، غبطه خوردن به انسان‌های خوشبختی که هرگز این گزنه‌ها را نچشیده اند. نگویی سبک‌تری، آسوده‌تر. و آن وقت یار مهربانت نیاز نیست کنار دغدغه های هر روزه اش نگران حساسیت های روحی تو باشد. و تو می‌توانی کمی، فقط کمی قوی‌تر و مستقل تر از آنچه هستی دیده شوی. و همین حس خوبی است. اینکه مدام حس نکنی ضعف‌ها و ترک‌هایت در معرض دید دنیا هستند. آن‌ها مخفی‌اند، پیش تو؛ اگر زمانی خیلی نیاز بود کمی بیانشان می‌کنی. اما در کل نیازی نیست همه بفهمند. که تو چقدر حساسی. که حتی پس از درمان، اگر پیش زمینه اش فراهم باشد، به بهانه یک حسودی کوچک و بی خطر، یک بی حوصلگی بعد از ظهر جمعه، دو سه روز از هم دور بودن، زود قطع کردن تلفن، یک کلمه، یک لحن، به بهانه تک تک این‌ها تو می‌توانی کمی دگرگون شوی. از درون آشفته شوی. نیاز به خلوت پیدا کنی، نیاز به فاصله. تو می‌روی و خود درونت را در آغوش می‌کشی و به او یادآوری می‌کنی که زیبا و ارزشمند است و سایر حرف‌های تسکین دهنده، شاید ویرگول را باز کردی و کمی نوشتی، و بعد حالت بهتر می‌‌‌شود. برمی‌گردی به دنیای پر هیاهو. منسجم و آرام و قوی. دیدی؟ مشکلی نیست.

اما گاهی، به خصوص وقتی پای نوشته‌هایم وسط می‌آید، دلم می‌خواهد او بخواند. او بداند. تمام این ترک ها را بشناسد. نه که نوازشش کند یا مراقبشان باشد، که بداند. که من بتوانم در نهایت این قصه را با کسی بگویم. بتوانم سرگذشتم را بیان کنم. و پذیرفته شوم. دوست دارم قصه ام را کسی بداند. بداند چه بر من گذشت. من حاصل این قصه ام و دوست دارم او که شاید شریک زندگی ام شود چگونگی خلق شدن من را بداند. بداند ریشه هر چیزی کجاست. بداند چرا آویشن دوست ندارم. چرا قبل از تماس گرفتن اجازه می‌گیرم. چرا پای شب بخیر که می‌آید وسط زود خداحافظی میکنم. آخرین پیام را دیر سین می‌کنم. دوست دارم او بداند. از این دنیا فقط یک نفر، فقط او، او بداند. بفهمد. من را با تک تک جای زخم ها و کبودی هایم بشناسد.

اما ترس... امان از ترس. اینکه اگر او من را همین گونه که با خود در خفا هستم، همین قدر عمیق، همین قدر پرقصه، پرغصه... همین قدر ناکامل، همین قدر تنهایی کشیده، درد کشیده، ترسیده، آیا او من را همین‌گونه دوست خواهد داشت؟ آيا خواهد پذیرفت؟ آیا می‌تواند من را به تمامی ببیند؟ در قالب یک کل، مثل یک اثر هنری واقعی، با زیبایی ها و کاستی‌ها، آیا می‌تواند زشتی‌ها و زیبایی هایم را باهم ببیند و کنار هم بپذیرد؟ با هم بخواهد، و در کنار تمام ضعف ها، قدرت هایم را هم ببیند؟ قدرتی که همین دردها به من داده‌اند... قدرت بازگشتن، و زندگی را انتخاب کردن...

جایی نوشته بود که: میگردی. لابه لای فلسفه می‌گردی. در ادبیات می‌گردی در موسیقی می‌گردی. شاید فیلسوفی تو را خوانده باشد، شاعری تو را نوشته باشد و نوازنده ای تو را نواخته باشد.

درک شدن نیازی است که خیلی دست کم گرفته شده و ورای آن، پذیرفته شدن. به تمامی پذیرفته شدن. اما هر انسانی خودی دارد که تنها در خلوت خودش مجال حضور پیدا می‌کند، خودی که هیچ کس هرگز آن را نخواهد دید، نخواهد شناخت. هیچ کدام به تمامی شناخته نخواهیم شد. ما سال‌ها کنار هم زندگی می‌کنیم و بخش وسیع و عمیقی از ما برای همیشه برای آدم‌های زندگیمان غریبه باقی ‌خواهد ماند، حتی شاید برای خودمان، و ما در نهایت غریبه هایی هستیم که توافق کردیم با هم دور این آتش باشیم تا بتوانیم شاید کمی ساده تر، کمی دلنشین تر، غم‌هایمان را برای مدتی کوتاه در گرمای حضور هم فراموش کنیم. شاید روزی برسد که بتوانم چیز بیشتری از خودم به او بشناسانم، اما قبل از آن، او باید بخواهد. و اگر خواست، این نوشته برای اوست.