برای شما که در خاطرم شکوفه می‌دهید.

دولتِ صحبتِ آن مونسِ جان ما را بس.
دولتِ صحبتِ آن مونسِ جان ما را بس.

خداوندگارا، تصدقِ حضورِ مبارکتان گردم. إن‌شاءالله سایهٔ والامرتبه و پرشوکتِ حضرتِ اجل را از سر ما کوتاه نفرمایید.

با دل و جان آنچه خواستم را بر نامه نشاندم.

بر آن بودم که رنگ و بوی عشق و اشتیاقم را به کمال داشته باشد. باری کدام عشق؟ هر آنچه است از شما و محبت خالصانه و نازنینِ شماست.

جانم به فدایِ ساحتِ مقدس‌تان، این بنده‌ی کمترین را سعادت است که در محضرِ الطافِ شما به سخن آید و به مهرِ بی‌دریغتان مفتخر گردد.

إن‌شاءالله که در ظلِّ توجهاتِ حضرتِ دوست، این نامه پیشکش آستانهٔ جبروت‌تان شود.

اگر از احوال این بنده خواسته باشید، مزاجاً سالم است. لیکن قربانتان شوم، مشتاق زیارت روی فرخنده‌تان هستم. عجالتاً این حقیر را مصیبت‌های دنیا نَکُشد، دردِ فراق خواهد کشت. زندگانی سبک‌تر می‌شد اگر عالی‌جناب منت بر سرم می‌گذاشتید و این چاکرِ درمانده را ساعاتی به محضر فرامی‌خواندید.

مرقوم فرموده بودید که در قلب‌های شکسته تشریفِ عالی را ارزانی می‌دارید. بنده شما را بمیرد، حال و احوالِ دلِ ما هم کم از شکستن ندارد. دلمان این روزها به وجودِ حیّ لایموت‌تان خوش است. بفرمایید این ضعیفه‌ی ناقص‌العقل چه کند تا به دیدار شما شرفیاب شود؟ به چشمانِ خیس‌مان التفاتی نمایید. عجالتاً می‌دانید شبانه‌روز از هجرِ والامقام چه بر ما می‌گذرد؟ قسَمِتان می‌دهم که به این دوری‌ها راضی نشوید.

یا ربّا، دست به دامانِ رحمتِ بی‌نهایت‌تان، رقعه‌ای به بارگاهِ کبریایی‌‌تان تقدیم می‌دارم. مبادا جسارت پندارید، که بنده در محضرِ رفیعِ حضرتِ ازل، همچو ذرّه‌ای در آفتابِ جلالِ شما، ناپیدا و حقیر است. لیک، چه چاره؟ دل، بی‌اذنِ صاحبش، سودای وصال دارد و دست، بی‌فرمانِ عقل، در تمنّای عنایتِ حضرتتان بی‌قرار خامه را می‌رقصاند.

الهی، اگر رواست که خاطرِ گناه‌پوشِ شما اندکی التفات به حالِ زارِ این بنده‌ی سراپا تقصیر فرماید، پس چشمِ تر و دلِ خونین را مرهمی از مهرِ خویش بفرستید. که شب‌ها سر بر سجده نهاده، با دیده‌ای اشک‌بار، از حالِ نگونسار خویش شِکوه دارم و سحرگاهان، سر به آسمان برداشته، زار و نزار، در انتظارِ نسیمِ بخشایشِ شما نشسته‌ام.

قبلهٔ عالم! اگر دانستید که این بندهٔ بی‌مقدار، در هر نفسی که برمی‌آید، نامِ مبارکتان را در دل می‌گذراند و در هر آهی که از سینه بیرون می‌فرستد، تمنّای لحظه‌ای نگاهِ شما را دارد، مگر نه آنکه روا باشد جرعه‌ای از دریای بی‌کرانتان به او ببخشید؟ به خطاهای بنده چه نگرید؟ که اگر بنا بر عدل باشد، نَفَس‌هایم همه وامدارِ عتابِ حضرتِ باری است. اما شما را به کرامتِ خویش سوگند، که به فضل خویش نظر فرمایید و این دلِ آشفته را به مهرِ خویش بنوازید.

شما را به جلالت و شُکوهِ بی‌مثالتان، رهایم مفرمایید. که اگر ذره‌ای از کرمِ بی‌پایانِ شما شاملِ حالم نشود، این ضعیف را در کدامین وادی پناهی خواهد بود؟ شما را که مُلکِ وجود از آنِ شماست، چه نقصان آید اگر جرعه‌ای از مهرِ خویش در کامِ خشکیدهٔ این دلِ بی‌تاب ریزید؟

وای بر این بنده‌ی فروبسته در حجابِ غفلت، که به هر آنچه از خزانه‌ی جود و احسانِ حضرتِ اقدس بر وی نازل گردیده، دمی التفات ننموده و به هزار موهبتِ نافذ، شکرانه‌ای به جا نیاورده است! عجب که از درگاهِ عالی مرتبت باز نرانده‌اند و طنابِ حیات را بر گلوی ناسپاسِ او تنگ نکرده‌اند!
اگر به قصورِ این بنده باشد، همان به که زمین شکاف بردارد و او را در قعرِ خجلت مدفون سازد، لیک آن ذاتِ سبحان را کجا رسد که پرده از بی‌مقداریِ بنده برگشاید؟ که شما را کرامت و ستّارالعیوبی چنان است که با همه‌ی بی‌شرمی‌ام، هنوز بر این درِ عطوفت آویخته‌ام.

مگر نه آنکه آن لحظه‌ای که بنده در بسترِ عافیت خفته است، همان دم، لطفِ شما او را نگاهبان است؟
این بنده را که بر بی‌وفاییِ خویش آگاه است، اگر لحظه‌ای بر خود واگذارید، بی‌شک در ورطه‌ی زیان و هلاکت فرو خواهد شد. پس از این مسکینِ بی‌حاصل دست بازْ پَس مزنید، که اگر بازمانَد، چه از او باقی خواهد ماند جز حسرتی بی‌انتها؟
امید که این رقعه‌ی ناچیز، مورد قبولِ نظرِ مبارکتان افتد و به صبغه‌ی عنایت و التفات شما آراسته گردد.
به جانِ شما، که این بنده به داغِ مهرتان زنده است.

رقم شد به دستخطِ بندهٔ غبارآلودِ آستانِ حضرتِ عزّت.
بوسه و اشک به پیوست است.

روز هفدهم، اسفند ماهِ سال ۱۴۰۳ شمسی.

امضا؛ بندهٔ جان فدای شما.