با سلام، یک جاده‌صاف‌کن هستم!

من به عنوان بچه اولی به سه شیوه زندگی داداشم را راحت کردم. اول از همه بگویم در خانواده‌‌ی کوچکی ما، اولی و دومی خیلی مهم است. در خانواده‌های پرجمعیت شاید به این شکل نباشد. اصول تربیتی فرق دارد؛ مثلا محبوبه می‌گوید: «من از یک جایی به بعد دو مادر داشتم؛ خواهر بزرگم هم مثل مادرم برای من وقت می‌گذاشت.» یک جور جامعه کوچک است و ارتباطات زیاد نقش مهمی در تربیت دارند. من از خانواده‌های پرجمعیت به سرعت می‌گذرم چون نمی‌خواهم چیزی بگویم که شرمنده شوم. حالا بشنوید از روش‌های تربیتی خانواده کوچک ما.

من یک داداش دارم که شش سال از خودم جوان‌تر است به نام حسین. مثل خودم موجودی برونگرا، زبل و زبرو زرنگ. به سه شیوه جاده صاف کن داداشم بودم. در ادامه هر سه روش را مختصر مفید برایتان می‌گویم.

تو الگوی اون هستی

از بدو تولد تا همین اواخر به من یادآوری می‌شد که «تو الگوی داداشت هستی، حواست باشه چه تصمیمی می‌گیری.» برای یک بچه یا نوجوان عموما این تکنیک خوب جواب می‌داد و من حسابی مرا به فکر می‌برد. من در آن سن باید الگوی (role model) داداشم می‌بودم. به همین ترتیب خیلی از کارهایی را که جامعه نهی می‌کرد، من ندیده و نشنیده قبول کردم. یک مطیع احمق که تازه می‌خواهد الگوی یکی دیگری هم باشد.

زمانی که برادرم ۴ سالش بود، یک شیوه جدید تربیتی را امتحان کردم. بالاخره الگو (خودم را می‌گویم) باید یکجایی ارزش‌هایش را نشان دهد. یکبار تصمیم گرفتم «نگذارم داداشم به کوچه برود تا حرف زشت یاد نگیرد». دست به کار شدم و با چادر گل‌گلی به پایه میز بستمش. چند دقیقه بعد گره‌ها را باز کرده بود و توی حیاط بود. هر سری گره‌ها را بیشتر می‌کردم بیشتر می‌خندید و یک جوری باز می‌کرد. پشتی‌ها را دورش چیدم اما فایده نداشت. بعد اسباب‌بازی‌های نوک‌تیز گذاشتم پشت پرچین پشتی‌ها. من جدی جدی نمی‌خواستم از خانه بیرون برود، او شوخی شوخی همه را کنار می‌زد و به راهش ادامه می‌داد. و این بازی ادامه داشت. یکبار با طناب به صندلی بستمش و هیچ کاری از دستش برنمی‌آمد. اینجا بود که تکنیک جدیدی رو کرد. فقط یک کلمه گفت: «جیش!» سریع طناب‌ها را باز کردم و دوباره دوید رفت توی کوچه. یکبار در اتاق‌مان زندانی‌اش کردم؛ از پنجره فرار کرد. نتیجه همه این تلاش‌ها به من نشان داد که نمی‌شود جلوی بچه را گرفت، باید هوایش را داشت. حتی ترسیدم با چیزی خودش را زخمی کند. پس سعی کردم توی کوچه مراقب‌ش باشم.

آزمایش و خطا نشان داد من دوزار هم الگوی داداشم نیستم. او خودش باهوش‌تر و زرنگ‌تر از این حرف‌هاست. نهایتا می‌توانم توی کوچه و جامعه هوایش را داشته باشم. مهم‌ترین اصل در الگو بودن این که بچه با دیدن یاد می‌گیرد و الگو می‌گیرد.

پایان عصر الگو بودن همین اواخر بود. می‌خواستم تصمیمی بگیرم که بروم غلطی در زندگی‌ام بکنم. بابا گفت «تو الگوی زندگی اون هستی.» اینجا بود که بهترین اتفاق زندگی افتاد. با جسارت گفتم: «اون دیگه ۲۶ سالش شده و خودش برای زندگی‌ش تصمیم می‌گیره.» یهو بابا مامان به هم نگاه کردند و متوجه شدند واقعا آن بچه‌شان اینقدر بزرگ شده! لحظه عجیبی بود. همه ساکت شدند. برای من عطر آزادی داشت.

اصلاحات هوشمند

شیوه تربیتی ما جوری بود که قدم به قدم بهتر می‌شد. دو نمونه‌اش مطالعه و تعطیلات تابستان. آدم‌ها یا کتاب‌خر هستند یا کتاب‌خون. من از مدل اول بودم؛ فله‌ای می‌خریدم و نمی‌خواندم. این شیوه برای داداشم تصحیح شد. تا وقتی لاشه کتاب خوانده را تحویل نمی‌داد، از پول کتاب بعدی خبری نبود.

مامان اعتقاد داشت بچه آدم برای تابستان چند کار می‌کند: ورزش، یاد گرفتن مهارتی پولکی و زبان. هر سال برای من یک جای کار می‌لنگید؛ این هم قلق‌گیری شد و با یک اصلاحاتی برنامه‌ریزی بهتری برای حسین چیدند. من هم بخشی از برنامه بودم. تابستان می‌بردمش استخر! اما همیشه هم اصطلاحات اینقدر هوشمند و روان پیش نمی‌رفت؛ نمونه آن خواستگاری‌هام.

(مهارت پولکی: کاری که ازش پول دربیاید؛ مهارت حرفه‌ای. پولکی سوغات اصفهان هم هست.

قلق‌گیری: یه اصطلاح سربازی یعنی هدف‌گیری بهتر)

تربیت سعی و خطا

همه ما یک وقت‌هایی موش آزمایشگاهی بوده‌ایم. من با افتخار از این یاد می‌کنم چون می‌دانم بچه بعدی مسیر بهتری را طی می‌کند. مهم‌ترین قسمت این روش تربیتی در خواستگاری نمایان شد.

هدف اولین خواستگاری‌ام این بود که «خانواده خوبی هستند و حیف است نرویم.» پس «تا تمام نشده» رفتیم. ده پانزده خواستگاری بعدی قلق‌گیری بود. بابا می‌گفت «ضرری که ندارد؛ یک چایی دور هم می‌خوریم.» طول کشید تا اطرافیان به این نکته برسند که «علف باید به دهن بزی شیرین بیاید.» ما برای رسیدن به همین ضرب‌المثل شیرین رنج دوران برده‌ایم.

خوشبختانه ما قدم به قدم بهتر شدیم. اول معلوم شد «چادری هم نباشد اشکالی ندارد.» متاسفانه در اصفهان و خانواده ما پوشش یکی از معیارهای اصلی است؛ جداً چرا؛ خودم هم نمی‌دانم. من که خیلی گفتم دست از این معیارهای آبکی بردارید تا نهایتا بعد از ده پانزده جلسه صدایم شنیده شد. از خواستگاری سی‌ام به بعد از من هم لیست اسم خواستند. بالاخره نوبت به من رسید که کسی را پیشنهاد دهم. آن زمان فشار زیادی حس می‌کردند. می‌خواستند وظیفه پدر مادری را بجا بیاورند. کاری برای فرزندشان بکنند و مهم‌تر از آن، من اولی بودم.

زمان برد اما خوشبختانه این روش برای داداشم اصلاح شد و از همان جلسه اول به حرف‌هایش توجه می‌کردند. حالا آن‌ها از خواستگاری درک بهتری دارند. دیگر خواستگاری فقط چایی دروهمی و گپ زدن نیست. علاوه بر این که زن دادن بچه‌ها از عهده پدر مادر برداشته شد.

عکسی خانوادگی دوستانه
عکسی خانوادگی دوستانه

جاده صاف کن به خودت افتخار کن

من همه این حرف‌ها را گفتم که به این سوال مهم برسم: تو توی زندگی‌ت جاده صاف کن کی بودی؟ گاهی لازم هست پشت سرمان را ببینیم و با جسارت بگیم «من برای اولین بار این کار را کردم و بعد کار برای بقیه راحت شد.» اگر قرار هست به سطوح بالای موفقیت برسیم، باید از همین پایین شروع کرد؛ از خانواده. دیدن همین اثرهای کوچک به ما جسارت برداشتن قدم‌های بزرگ برای جامعه را به ما می‌دهد.