به تماشای من تویی. شهرساز، تحیلگر داده، عاشق سفال و گیاهان
چطور با رنج روبرو میشویم (بخش دوم)
همیشه احتمال دارد آن تلفن لعنتی زنگ بزند و کسی با صدایی لرزان بگوید: «متاسفم! .... » خبر مرگ عزیزانمان را بدهد.
با رنجهای بزرگتر چه باید کرد؟ مثل مرگ غیرمنتظره عزیزان، ورشکستگی مالی، دعوا و جدال، شکست عاطفی، یا بلاهای طبیعی.
در این مطلب در مورد شیوه مواجه با رنجهای بزرگ زندگی حرف میزنم. در این مورد با متد سلینگمن و یونگ صحبت میکنم. برای ملموس شدن داستان آقای ثابتی را چاشنی کار کردهام.
درد و رنج دائمی انسان از کجا میآید
رنج بخش مهم و جداییناپذیر زندگی است که رهایی از آن ممکن نیست. اول این که مغز برای بقا و محافظت از ما جنبههای منفی را میبیند. عامل دیگر رنج کشیدن، توانایی تصور کردن ماست. تخیل یا تفکر استعلایی برای ما فضا و جهان بهتری میسازد. این موضوع همانقدر که سبب رشد است، سختی و مشقت خودش را دارد. من می توانم به چیزهای آن جهانی فکر کنم در حالی که در این دنیا زندگی کنم. قبلا در مورد حرکت آونگ شوپنهاور بین میل و ملال گفتم. حالا در مورد سوال اصلی حرف میزنم: چطور با رنج روبرو شویم!
واکنش به رنجهای طولانی: درماندگی آموخته شده
طبیعیترین حالت مواجه با رنج، تغییر باورهای شخصیمان است. هنگامی که بپذیریم کاری از دستمان برنمیآید، شروع میکنیم به تغییر ابعاد خودمان. خودمان را آنقدر کوچک میکنیم تا اندازه آن موقعیت شود.
اگر فرد به این باور برسد که هیچ کاری از دستش برنمیآید تا موقعیت ناگوارش را تغییر دهد، او ماندن در رنج را یاد میگیرد یا اصطلاحا دچار د۷رماندگی آموختهشده (learned helplessness) میشود. وقتی شخص واقعاً در یک موقعیت ناراحت کننده قرار داشته و با هیچ عملی نتوانسته موقعیت را تغییر دهد، در نتیجه دست از تلاش میکشد و این باور را میپذیرد که «هیچ کاری از من ساخته نیست».
درماندگی آموخته شده در ککها، اردک ماهی، دولفین، سگ، ماهیها آزمایش شده است. مثلا کک را در لیوانی با دریچه شیشهای میگذارند. ککها که قهرمان پرش حشرات هستند چندین بار تلاش میکنند از لیوان بیرون بپرند اما هر بار به در بسته میخورند. نهایتا بعد از چند ساعت که دریچه شیشهای برداشته شود، دیگر ککها بیرون نمیپرند چون شکست را باور کردهاند.
در چنین حالتی، فرد اطمینان خود را از دست میدهد و به ناتوانی خود، اذعان می کند. توان حرکت و خلاقیت از او سلب و او به موجودی بی تحرک، خنثی و فاقد معیار تبدیل می شود. اما اگر شرایط تغییر کند و شخص بتواند با انجام رفتاری موقعیت ناگوارش را تغییر دهد، کاری نمیکند زیرا باور دارد که «کاری از من ساخته نیست». تعمیم این باور غلط به دیگر جنبههای زندگی عزت نفس فرد را هدف قرار میدهد و در حالتهای شدیدتر به افسردگی منجر میشود.
بهترین نمونههای درماندگی آموخته شده را میشود در خدمت سربازی و آموزش و پرورش دید.
واکنش به رنجهای بزرگ و لحظهای
هنگامی که به رنجی بزرگ میرسیم در روان و مغز ما چه اتفاقی میافتد؟
در اینجا از نظریه آقای مارتین سلینگمن (Martin Seligman) استفاده میکنم. آقای سلینگمن بیش از ۶۰ سال از زندگیاش را به سوگ پرداخته است. مهمترین سوال او این بوده که «کسی که سوگ میبیند و به سوگ مینشیند درون روانش چه اتفاقی میافتد! چه مراحلی پشت سرهم اتفاق میافتد؟»
برای ملموس شدن مراحل یک قصه واقعی و تلخ میگویم که از مجتبی شکوری شنیدم: داستان آقای ثابتی. داستان آقای ثابتی را میگویم چون اینقدر رنج شدید است که این مراحل را واضح به ما نشان میدهد.
ورود به رنجی ویرانگر: زندگی آقای ثابتی
مدتی در کیش زندگی میکردم. آن وقتها بچههای آقای ثابتی شاگر من بودند و با خانواده آنها رفت آمدی داشتم. خانوادهای سرشناس و قابل احترام. تعداد زیادی مغازه در کیش داشت و کسب و کار خوبی بهم زده بودند.
آن تابستان آقای ثابتی رفتند شمال. در یکی از پیچها مینیبوسی از میکوبد به عقب ماشین و هر سه بچه، امیر، محمد و زهرا در دم کشته میشوند. پدر مادر حتی خراشی برنمیدارند.
در یک لحظه همه چیز سفید میشود. آن لحظه دنیا همه چیزهای او را از او میگیرد.
مرحله اول در مواجهه با رنج و درد روحی: انکار
بدنش گرم است! جسم ما به محض آسیب درد را حس نمیکند و این فرصت را فراهم میکند تا ما بتوانیم فرار یا مبارزه کنیم. وقتی درد بیش از حد زیاد میشود میزان زیادی مخدر تولید میشود که برای مدتی فرد هیچ احساسی نمیکند. درد مانع بقای من نشود.
روحش گرم است! روح ما هم همین مکانزیم را دارد. به محض این که رنجی دریافت میکنیم ابتدا روح ما گرم است. به این مرحله از اصابت رنج می گویند: انکار. وقتی به کسی میگویند پدرت فوت کرده است، اینقدر این رنج شدید است که اگر ناگهان بپذیرد فرومیپاشد. ذهن میریزید. روان زمان میخرد تا نجاتمان دهد و آرام آرام آماده پذیرش شود.
با این کار از شدت ضربه روان آسیب نمیبیند. یک نفر که والدینش را از دست میدهد که آمادگی قبلی داد. یک سال بیمار بودهاند، ناخوآگاه خودش را تجهیز کرده است. برای همین وقتی خبر را میشنود ممکن تاست خبر یک ساعت طول بکشد اما یک نفر که از بدون پیشبینی و ناگهانی با رنج روبرو میشود، انکار زمانش بنابه پیشبینی قبلی و آمادگی ذهنی طولانیتر میشود.
آقای ثابتی هیچ وقت فکر نمیکرد که در ختم بچههایش شرکت کند. فکر میکرد مراسم برعکس باشد. آنها بزرگ شوند ازدواج کنند خوشخبت شوند و عصای دستش باشند. حالا همه آن رویاها در یک لحظه، یک لحظه لعنتی به باد رفت.
او هشت تا نه روز دچار انکار بود. در ختم شرکت نکرد. معتقد بود آمبولانس بچهها را به بیمارستان برده و زنده و سالم هستند. برای بچههایش در مدرسه غذا میآورد. اینقدر ناراحت و آشفته که اصلا بنرها و برگههای مراسم ختم را نمیدید. «بچهها یادشان رفته ظرف غذایشان ببرند؛ من و مادرشان نگرانیم گرسنه بمانند.»
انکار همیشه نمیتواند طول بکشد. لبههای تیز واقعیت انکار ما را میترکاند.
مرحله دوم: خشم
مرحله بعدی که ناخودآگاه ما در آن اجرا میشود خشم است. حالا عامل بیرونی پیدا میکنیم که آن را مقصر بدانیم. «دکترها بابای منو کشتند.» «فلانی اگر نمیگفت بریم این سفر رو، تصادف نمی کردیم.» یه چیزی که بتوانیم یقه یک نفر را بگیریم. «همه این مشکلات از بیچارگی ما ایرانیهاست.» «این دولت همه ما را بدبخت کرده است؛ این را من نمیگویم همه میگویند!» «خانوادهام اگر اصرار نمیکردند من هیچوقت این رشته را انتخاب نمیکردم؛ آنها مرا نابود کردند.» «مامان در همه چیز فضولی میکند؛ حرفهای او زندگی ما را از بین برد.»
خشم برای آقای ثابتی نسبت به خدا رخ داد. «رزمنده جنگ بودم، بیش از وجودم در جبهه بودم: هشت سال. کاسب مومنی بودم. شریف بودم. مذهبی بودم. من ۴۷ سال به تو خدمت کردم و تو این طور جواب منو میدی؟ تو چه انصافی داری؟ حرف بزن!»
ثابتی بعد از آن میرفت مسجد امام حسن کیش و مست میکرد. آنجا با کفش و پرچمها را لگد میکرد و بلند میگفت: «این نامرده، این عوضیه؛ برای کی دارید سجده میکنید؟ کسی که اینقدر بیرحمه.» از درد این ماجرا دوستانش گریه میکردند اما او قطرهای اشک نمیریخت. فقط می خواست بقیه پرچمها رو هم بکند. عصبانی بود، عصبانی.
مرحله سوم: چانهزنی
بعد از خشم در ناخودآگاه ما، چانهزنی خودش نشان میدهد. ذهن هنوز میخواهد راه برگشت را طی کند؛ بالاخره یک راهی پیدا میشود.
یک ماه بعد خواستم ثابتی را ببینم. خرداد کیش غیرقابل تحمل است و عموما همه زیر کولرهای گازی هستند. در ساحل لاکپشتها سجاده انداخته بود نماز میخواند. آفتاب به قدری شدید بود که در ده دقیقه تمام پوست برمیگشت. صورتش تکه تکه شده بود. با رضایت به من گفت: «من خوب شدم. اصلا چیزیم نیست. دیگه عصبانی هم نیستم.» گفت «مهم نیست. تیرماه بیا کیش. بچهها رو میبینی؛ فقط یک ماه دیگه.» او روزانه ۱۵، ۱۶ ساعت عبادت میکرد؛ با خدا چانهزنی میکرد تا بچهها برگردند.
در مراسم سوگواری لحظهای هست که آدمی که عزیزی را از دست داده تکانش میدهد و میگوید: «پاشو. ...» یا به کسی که از در میآید میگویند: «پاشو ببین کی اومده.» سلینگمن میگوید در نهان آن آدم این آرزو وجود دارد که ای کاش این آدم بلند شود.
برای همین خاک سرد است. فرد وقتی دفن شدن عزیزش را میبیند آرام میشود. این خودآزاری است که دفن شدن عزیزان را ببینیم اما بدون آن داغدیدگان دست از چانهزنی نمیکشند. آقای ثابتی خاکسپاری بچهها را ندید. آخرین تصویر در ذهنش آمبولانس بود. برای همین چانهزنی اینقدر طول کشید.
جمعبندی سه مرحله بالا: عدم پذیرش و طفره رفتن
هر سه مرحلهای که تا حالا گفتم در یک چیز مشترک هستند: عدم پذیرش. آن بلای لعنتی را ما قبول نکردهایم. ما چشم در چشم رنج ندوختهایم.
در گام بعدی اتفاق مهمی میافتد چون جایی است که ما میپذیریم. این مرحله یک مرحله مترقی است. افسردگی سیاه و غمانگیز است اما در افسردگی شجاعتی هست. جایی است که ما پذیرفتهایم که رنج رخ داده است.
مرحله چهام: افسردگی
در افسردگی از درون متلاشی میشویم. اما یک آدم افسرده از یک آدم خشمگین شجاعتر است. چون حداقل توانسته است که به رنجش نگاه کند. در افسردگی نوعی شجاعت و قدرت نهفته است. افسردگی سازنده است به شرطی که در آن نمانیم.
حدود یک ماه چهل روز بعد ثابتی را بازداشت میکنند. یک شب با بیل قبر بچهها را میکند. به پلیسها میگفت: «آنها دارند نفس میکشند.» دو سه ماه بیمارستان اعصاب و روان بستری میشود.
مراحل بعدی
این که چطور با رنج روبرو شویم چند مرحله دیگر دارد: پذیرش، التیام و بازسازی و معنابخشی. این مراحل بینهایت مهم هستند چون برخلاف مراحل قبلی باید آگاهانه طی شوند. پذیرش، بازسازی و معنادهی با چشم باز انجام میشود.
برای این که این نوشته طولانی نشود و بتوانم به تفصیل این سه مرحله را شرح دهم، آنها در مطلب بعدی میآورم. آنجا داستان ثابتی را کامل میکنم. همین طور تجربه شخصی خودم را از این سه مرحله مینویسم.
پینوشت ۱: مارتین سلیگمن نظریه او با نام درماندگی آموختهشده بهطور گستردهای میان دانشمندان وروانشناسان بالینی مطرح است.
پینوشت ۲: سخنرانی مارتین سلیگمن در تد
پینوشت ۳: به تازگی مجموعه برنامه «حال خوب» را گوش میکنم. این برنامه چند سالی است که از شبکه سلامت پخش میشود. اگر خواستید ایمیلتان را بگوئید تا در گوگل درایو فایلها را با شما به اشتراک بگذارم.
ایمیل: hassan.sheikh85@gmail.com
مطلبی دیگر از این انتشارات
هفت نشانه عشق بلوغیافته
مطلبی دیگر از این انتشارات
بیشتر گیرندهای یا دهندهای؟ با اطرافیان چطور ارتباط میگیری
مطلبی دیگر از این انتشارات
نمیگویم درس نخوانید، میگویم درس خواندن خاصیتی ندارد!