احساس در برابر تفکر: کرنش لازم است!

من گاهی آدم‌ها را اصلا نمی‌فهمم.

دیشب یکی از دوستان (دختر) پیام داد که «من با هیچ چیز تو حال نمی‌کنم. حس منفی بهت دارم؛ از خنده‌هایت عصبی می‌شوم. وقتی ضعف‌هایت را می‌بینم خوشم نمی‌آید. فقط وقتی جدی حرف می‌زنی خوشم می‌آید. حرف مثبت که می‌زنی حالم بد می‌شود. شعر تصنعی می‌خوانی. شل حرف می‌زنی.» چند مورد دیگر هم گفت.

از حرفش تشکر کردم. گفتم «به حرف و نگاه‌ت احترام می‌گذارم. متاسفم با من حال نمی‌کنی. مگه قرار است همه با من حال کنند؟» خواستم هر موقع می‌خواهد برود.

جدا چه لزومی دارد تحمل کردن آدمی که این قدر خوشش نمی‌آید؟ من مگر که هستم؟ این همه آدم، برو با کسی که دوست داری حرف بزن. جدا چه لزومی دارد آدمی را که سالی به دوازده ماه می‌بینم شروع کند به گفتن ویژگی‌های منفی‌ام؟ نمی‌فهمم.

از طرف دیگر من هم بدم نمی‌آید از این حرف‌ها. دیروز از چهار پنج نفر تحسین دریافت کردم. یکی هم این وسط مرا شست و رفت. باید جدی‌اش گرفت؟ فکر نکنم.

گفت نمی‌خواهد برود. فقط می‌خواست حرفش را بزند و امیدوار باشد که اصلاحی اتفاق بیافتد.

اصلاح به چه چیزی را نمی‌فهمم. اصلاح من به چه درد او می‌خورد؟ اصلا چرا حرفش را بهتر نگفت؟ قطعا افراد زیادی هستند که از من خوششان نمی‌آید. مگر چیزی می‌گویند؟ نمی‌گوید.

چقدر خوب که من حال دل آدم‌ها را نمی‌بینم وگرنه حتی سلام علیک ساده هم سخت می‌شد.

رفتارش به من حس فیلم طنز می‌دهد. یک سبد ماهی گندیده گذاشت جلویم و گفت «ببین چه بوی گندی می‌دهد! این‌ها مال توست!» یا شبیه آتش‌فشانی که ناگهان بی‌مقدمه فوران می‌کند.

دقیقا تفاوت آدم‌های منطقی و فکری (thinking) با احساسی و دلی (feelings) همین جاست. آدم‌های منطقی حرف‌شان را صریح، روشن، بدون ملاحظه شرایط و حالات می‌زنند. کمتر به تبعات احساسی عاطفی‌اش توجه می‌کنند. از طرف دیگر هر کسی از شنیدن این حرف‌ها ناراحت می‌شود، برای من به عنوان آدم احساسی (feelings) بیشتر.

نویسنده خودشیفته و خوشحال
نویسنده خودشیفته و خوشحال


در تعارض قرار گرفتم. باید آن حرف‌ها را فرصتی برای بهبود خودم می‌گرفتم یا از شخصیتم دفاع می‌کردم؟ می‌توانستم محکم بگویم:

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت .... که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش .... هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت

واکنش به آن حرف‌ها یک طرف، ناراحتی درونی‌ام یک طرف دیگر. سوال بسیار مهم‌تر، من چرا باید این همه گارد بگیرم؟ چرا اینقدر ناراحتی؟ جدای از رفتارهای خودجوش (spontaneous) یا ناگهانی (impulsive) که دیگران دارند، من چرا این همه باد و غرور دارم؟

ناراحت شدم اما فکر می‌کنم سود بلندمدت این رفتار از ناراحتی سطحی و زودگذرش به مراتب بیشتر باشد. بنظرم نباید زود قضاوت کرد. خیلی بهتر است این حرف‌ها از یک دوست شنیده شود تا پشت سرم و مخفیانه گفته شود. فرصتی است برای کم کردن صفات منفی.

در چنین وضعیتی باید کرنش کرد.



این متن روایتی از تقابل دو شخصیت فکری و احساسی بود. قبل‌تر هم در مورد شخصیت‌های شهودی (intuitive) و حسی-تجربی (sensing) نوشته بودم. در مورد چالش برونگرایی اینجا بخوانید.