سرطانی به نام وطن یا «چرا وطن پرست نیستم…»

عشق
شکل های بسیار دل انگیزی دارد
مثل گل سرخ
در دست دختری زیبا
مثل ماه
بالای کلبه ای برفی
اما من
گوش بریده ونسان ونگوگ ام
شکل تلخی از عشق

مثل عشق، میهن‌پرستی هم شکل‌های دل‌انگیزی دارد؛ چون فروغی کهن و باابهت، مثل مردیها منطقی و خشک، یا مثل شعبانعلی تلخ و دردکشیده. اینک شما و جناب شعبانعلی. گوارای وجودتان. بفرمائید:

سال‌ها پیش جمله‌ای از مارکس خواندم با این مضمون «من مارکسیست نیستم».

سال‌های بعد جمله‌ای از سارتر خواندم که می‌گفت: «من اگزیستانسیالیست نیستم».

سال‌های بعد جمله‌ای از یونگ که می‌گفت: «من یونگین نیستم».

هیچ‌وقت عمق این جمله‌ها را نفهمیده بودم تا امروز که می‌نویسم: «من وطن‌پرست نیستم…»

مخاطب این نوشته شما نیستید.

شما که من را به تازگی شناخته‌اید،

شما که من را از نزدیک ندیده‌اید،

شما که فرصت‌های زندگی من را در غرب و خانه کوچک اجاره‌ای‌ام در تهران ندیده‌اید،

شما که گذشتن من از صدها میلیون پول اما ایستادن کنار مردم فقیر و ضعیف این کشور را ندیده‌اید،

شما که انبوه داروهایی را که برای پنهان کردن افسردگی و ماندن در این خراب‌آباد می‌خورم، ندیده‌اید،

شما که پانزده سال شب بیداری و هزاران کتاب جامعه شناسی و روانشناسی و ادبیات و فلسفه و مدیریت که تنها دارایی من از مال دنیاست را، ندیده‌اید.

این نوشته برای شما نیست.

اگر این‌ها را که گفته‌ام ندیده‌اید، یا باور نکرده‌اید، این نوشته برای شما نیست. سمت راست بالای صفحه علامت ضربدر قرمز رنگی برای‌تان گذاشته‌ام؛ با کلیک بر روی آن، می‌توانیم از گفتگو صرف نظر کنیم.

اما اگر اینها را از نزدیک دیده‌اید یا از نزدیکان من شنیده‌اید یا لااقل این سبک زندگی من را – خواه عاقلانه بدانید خواه دیوانه‌وار – می‌پذیرید، روی دکمه ادامه مطلب کلیک کنید.

چرا وقتی جمله‌ای در مورد وطن‌مان می‌گوییم یا انتقاد می‌کنیم، چنین آماج حمله می‌شویم؟

چرا مجبور شده‌ایم همچون باستان‌شناسان، از لابه‌لای خرابه‌های تاریخ، کتیبه کوروش را به عنوان «آخرین نماد»، تکرار می‌کنم «آخرین نمادی» که ظاهراً در تمدن خود مشاهده کرده‌ایم، به رخ جهانیان بکشیم؟

چرا باید در جامعه‌ای که زنان‌ش از حداقل حقوق معقول اجتماعی خود محروم‌ند، افتخار کنیم که قرنها پیش زنان در این کشور فرمانده سپاه بوده‌اند؟

چرا در کشوری که تأمین اجتماعی حداقلی نیز در آن به زحمت وجود دارد، از بیمه بودن کارگران در ساخت تخت جمشید حرف می‌زنیم؟

چرا وقتی در گرمایش مدرسه‌هایمان مشکل داریم، به حمامی می‌نازیم که گفته‌اند آب آن با شمعی گرم می‌مانده است؟ [حمام شیخ‌بهایی]

چرا وقتی همین ملت وطن‌پرست، به مسافرت ترکیه می‌رود، به آژانس مسافرتی خود می‌گوید: «لطفاً هتلی به ما بدهید که ایرانی در آن کمتر باشد؟».

چرا وقتی ما مسلمان‌ها می‌خواهیم نشانی تعمیرگاه به کسی بدهیم، با افتخار تأکید می‌کنیم که: «تعمیرکار خوبی است. ارمنی است!»

می‌گوییم اعراب تمدن نداشتند. ما چه داشتیم یا بهتر بگویم، چه نداشتیم که هزار سال پیش درها را به سادگی به روی آن‌ها باز کردیم؟

چرا با دنیای «واقعیت» قطع ارتباط کرده‌ایم؟

چرا دچار غرور ملی شده‌ایم وقتی شرمندگی ملی، نیاز امروز ماست؟

چرا ما که مانده‌ایم به جای «شعور»، شور وطن پرستی را ترویج کرده‌ایم؟

چرا چشم‌ها و گوش‌ها را بسته‌ایم و دهان باز کرده‌ایم و فقط از وطن‌پرستی می‌گوییم؟

این است که ترجیح م‌یدهم بگویم: «من وطن‌پرست نیستم.»

ترجیح می‌دهم دهان و گوش‌هایم را بر روی شعارهای وطن‌پرستانه ببندم. فکر و دست و پایم را راه بیندازم که امروز، بزرگترین خدمت به جامعه جهانی، تلاش برای توسعه کشورهایی است که مسیر توسعه را به هر دلیل، نتوانسته‌اند به سرعت دیگران طی کنند.

آخرین بار که کوه‌پیمایی رفتید کی بود؟ دقت کرده‌اید؟ برخی چشم بر پشت سر می‌بندند و آن جلو، به سرعت به پیش می‌روند. برخی به هر دلیل، وزن زیاد، تمرین کم، کوله بار سنگین، عقب تر می‌مانند.

هستند کسانی که می‌توانند سریع‌تر بروند. اما می‌مانند. در انتهای کاروان. کمک می‌کنند. کوله‌باری را بر دوش می‌گیرند و کمک می‌کنند تا دیگران سبک‌بارتر بروند. اینجا جایی نیست که بپرسی چرا وزنت زیاد است، یا اینکه چرا کوله‌بارت سنگین است یا اینکه چرا تمرین نداری. اینجا جای کمک کردن است، وقتی به منزل‌گاه بعدی رسیدیم، در آرامش با یکدیگر بحث خواهیم کرد.

بیایید یک قرار بگذاریم. هر کدام زیر این پست بنویسیم که برای وطن‌مان چه کرده‌ایم و هر هفته یک بار به آن سربزنیم و کارهای دیگری به آن اضافه کنیم.

قرارمان این باشد که «کاری» کار است که اگر انجام ندهیم، هیچ اتفاق بدی در کوتاه مدت برای ما و منافع‌مان روی نمی‌دهد. اگر انجام دهیم هیچ اتفاق خوبی در کوتاه مدت برای ما و منافع‌مان روی نخواهد داد. یا حتی برعکس. کاری است که با انجامش، منافع جامعه را به منافع خود ترجیح داده باشیم.

قرار دیگرمان اینکه اندازه کار هم مهم نیست. مهم این است که کاری بکنیم. کسی که یک کتاب خوب را به دیگران معرفی می‌کند، کاری ملی کرده. کاری که می‌توانست انجام ندهد و حالا که انجام داد، در کوتاه مدت منافعی برایش نخواهد داشت.

من از خودم شروع میکنم:

نخستین کاری که با این ایده شروع کردم، ایجاد فایل‌های رادیو مذاکره بود. با این کار، تقاضا برای کلاسهای من کم شد و احتمالاً کمتر هم خواهد شد، اما دسترسی بسیاری از هموطنان که در تهران نیستند، یا درآمد کافی برای شرکت در کلاس ندارند فراهم شد.

بیایید هر کاری می‌کنیم، هر چند کوچک اینجا بنویسیم. شاید وادار شدیم به فکر کردن. یا ایده‌هایی یافتیم که بتوانند بزرگتر و موثرتر باشند.

سالها به بهانه اینکه «ریا» نشود، هیچ از کارهایمان برای هم نگفتیم و فضا را باز کردیم تا عده زیادی، در سکوت و آرامش، «هیچ کاری نکنند».

بیایید کارهای خوب بکنیم و ریاکارانه بگوییم تا فضا را برای تنفس آنها که هیچ نمی‌کنند، تنگ‌تر کنیم.

سالها تواضع و دوری از ریا، کاری به نفعمان نکرد، شاید ریاکاری چاره ما باشد.


برگرفته از وب‌لاگ محمدرضا شعبانعلی، دی ۱۳۹۱