شباهت شیوه‌ی زندگی نویسنده و روسپی!

خیام:

شیخی به زنی فاحشه گفتا: مستی.

هر لحظه به دام دگری پابستی؛

گفتا؛ شیخا، هر آن‌چه گویی هستم،

آیا تو چنان‌که می‌نمایی هستی؟

حکایتی تلخ، امّا کاملاً واقعی:

تابستون سال قبل بود. یکی از دوستان رو دیدم که بر خلاف همیشه خیلی دمغ بود. ازش پرسیدم موضوع چیه؟ قضیه‌ای رو برام تعریف کرد که بدجور منو ریخت به هم. بنده خدا برام تعریف کرد که برای سرویس کولر یک مغازه‌ی مرغ‌فروشی واقع در میدون کرج رفته بوده و وقتی می‌ره بالای پشت بوم، مواجه می‌شه با یه عالمه... استفاده شده که روی پشت بوم ریخته شده بوده! می‌گفت از بوی ... آفتاب خورده و گندیده، حالت تهوع بهم دست داد. رفتم سراغ مغازه دار و اعتراض کردم که این چه وضعشه؟ مغازه‌دار در توجیه اون وضعیت گفته بود که یه وقتایی مشتریای زنی میان اینجا التماس می‌کنند که نمی‌دونم بچه‌هامون گرسنه‌ان و گریه و زاری می‌کنند که بهشون مرغ مجانی بدیم، شاگردای منم که بچه‌ی شهرستان هستند و عزب، اونا رو میبرن بالای پشت بوم و ازشون استفاده می‌کنند و در ازاش مرغ مجانی بهشون می‌دن! رفیقم می‌پرسه که یعنی یه زن حاضر می‌شه در ازای یه دونه مرغ؛ خودش رو در اختیار شاگردای مغازه‌ی تو بذاره؟ مغازه‌دار گفته بود:«در ازای یه دونه مرغ نه، در ازای یه دونه رون یا سینه‌ی مرغ!»

امّا کسی که روسپی‌اش می‌نامیم!

روسپی‌ها رو شاید بتوان به چند دسته تقسیم کرد. مثلاً کسانی که از سر گرفتاری مالی و برای گذرون زندگی به این کار می‌پردازند، کسانی که به دلیل اعتیاد شدید به مواد، برای جور کردن مواد خودشون رو در اختیار دیگران قرار می‌دن، کسانی که از سر این که بدن خودمه، هر کاری که بخوام باهاش می‌کنم و هر وقت دلم بخواد در اختیار هر کسی که بخوام قرارش می‌دم و...!

با روسپی نوع دوم و سوم کاری ندارم. بنابراین به روسپی نوع اول می‌پردازم. روسپی دردمند و زخمی. یادمان نرود زنی که برای گذرون زندگی، تن خودش رو در معرض فروش قرار می‌ده، شرف داره به اون مسئول بی‌شرفی که، برای پر کردن حساب‌های بانکیش در بانک‌های خارجی و برای روز مبادا، وطن خودشو می‌فروشه. چه بسا اگر کم‌کاری و دو دره بازی‌های همون مسئولای بی‌شرف و وطن‌فروش نباشه، روسپی نوع دوم اصلاً به وجود نیاد. زن شوهر مرده و بی‌خانمانی که به هر دری می‌زنه تا کاری پیدا کنه، بلکه بتونه شکم بچه‌هاشو سیر کنه. ولی به در بسته می‌خوره. فکرش به جایی نمی‌رسه. به جز این که خودش رو مثل یه کالا در معرض فروش بذاره. چه دردی از این بزرگتر؟!

شاید بگید خُب کمیته امداد که هست. معلومه خبر ندارید. برای دریافت چندر غاز کمیته امداد، باید هفت خان رستم و دوازده ‌خان هرکول رو پشت سر بگذاری. شعار قشنگ«هنوز مهربونی است!» برای من و شما قشنگه نه برای اون بدبختی که به هر دری می زنه جز نامهربونی چیزی نمی‌بینه!

بخشی از کتاب"فقط روزهایی که می نویسم"، اثر"آرتور کریستال"، با عنوان"زندگی و نویسندگی(چرا زندگی و حرفه نویسنده از هم جدا نیست؟):

نویسنده‌ها با بقیه فرق دارند. نه همه نویسنده‌ها_نه آن‌ها که فقط برای پول و درآمدش می‌نویسن_بلکه شاعرها، رمان‌نویس‌ها و مقاله‌نویس‌هایی که فکر می‌کنند چاره‌ای جز نوشتن ندارند، که جبر نوشتن را هم سنگِ جبر اندیشیدن می‌دانند و بنابراین با سطرهایی که روی کاغذ می‌آید، از بودن و هستن خودشان با خبر می‌شوند. برای این‌ها هر اتفاقی فقط به این دلیل رخ می‌دهد که به نثر یا نظم تبدیل شود... اعتقاد راسخ است به این که تجربه فقط با نوشته شدن به انجام می‌رسد.

چه اعتقاد غریبی! چه ایرادی دارد زندگی وقف کلمات مکتوب نشده باشد؟ چرا آدم باید فکر کند اندیشه‌ها و احساساتش را باید با دیگران به اشتراک بگذارد؟ چنین نزدیکی و صمیمیتی حتی در پسِ نقابً داستان به نظر بی حیایی می‌آید چرا که نویسنده با این که در رویدادها دخل و تصرف می‌کند، کار اصلی‌اش علنی کردن لحظات خصوصی است. رمان‌نویس مثل یک جاسوس متعهد، سرنوشت و احساسات دیگران را بخشی از خیرِ عظیم می‌بیند و جزئی از هدف والاتر. گراهام گرین، نویسنده‌ای که از جاسوسی هم بی‌خبر نبود فکر می‌کرد«خُرده ای یخ در قلب نویسنده هست»،_و می‌شود به توصیفش افزود_خُرده‌ای که می‌تواند به تیزی یخ‌شکن باشد.

برای جمعیتی از افراد متشخص نیویورک این نکته وقتی محرز شد که ترومن کاپوتی، یکی از دوستان قدیمی‌شان، در ستایش در ساحل باسک آن‌ها را به سیخ کشید. بی‌خردی‌ها و بی‌احتیاطی‌هایی که تا آن زمان در اندرونی نگه داشته شده بود ناگهان بر صفحات یک مجله سراسری عیان شد. دوستانِ ثروتمند کاپوتی، مبهوت و آزرده از کارِ او، دست از حمایتش برداشتند و جالب این که کاپوتی هم از عکس‌العمل‌شان شوکه شد. ظاهراً فکر کرده بود می‌تواند رفقای اعیانش را جلوی همه ضایع کند و قسر در برود. آخرِ کار وقتی فهمید پل‌های پشت سرش را_که به پنت هاوس‌ها و املاک مجلل دوستان ختم می شد_خراب کرده است، رقت‌بارانه شِکوه کرد «ولی آن‌ها می‌دانند من نویسنده‌ام. اصلاً از برخوردشان سر در نمی‌آورم.»

نفهمیدن و بهت، البته غالباً سهم ظرفِ نانویسنده ماجراست؛ کسانی که تقلا می‌کنند بفهمند چطور یک دوست می‌تواند روی کاغذ به آن‌ها خیانت کند. چرا باید بفهمند؟ آن ها نویسنده نیستند. زندگی نویسندگی، زندگی‌ای نیست که آن‌ها می شناسند و هیچ توضیحی نمی‌تواند رفتار نویسنده را توجیه کند. زندگی نویسندگی عنوان مناسبی است، دو کلمه خبر از یک هم‌زیستی می‌دهند در حالی که هم زمان مرز بین زندگی و نویسندگی را مبهم و تار می‌کنند. نوشتن یک حرفه است، می‌دانیم، اما چیزی بیشتر از حرفه هم هست؛ وگرنه دکترها هم از زندگی پزشکی حرف می‌زدند و وکیل‌ها از زندگی حقوقی.

شگفت این که تنها حرفه دیگری که در زبان انگلیسی به همین شیوه زندگی خطاب می شود، روسپی‌گری است. روسپی‌ها هم درباره کارشان طوری حرف می‌زنند که انگار بخشی از زندگی است و مثل نویسنده‌ها حرفه‌شان نوعی از زندگی است که نمی‌گذارد ناخودآگاه زندگی را سپری کنند و در تجربه‌های زندگی غرق شوند. نویسنده و روسپی هر دو بین خودشان و لحظات مشخصی از زندگی فاصله می‌اندازند تا حرفه‌شان را پیش ببرند؛ هر دو خودشان را از تجربه می‌کَنَند تا دیگران را از آن آگاه‌تر کنند.

نویسنده‌ها دیر یا زود همه زندگی را فن و فریب می‌بینند، چیزی که باید به سود و فرصت تبدیلش کرد. شاید هم اغراق می‌کنم اما بعضی از خصوصیات روحی هنرمند ادبی با بقیه آدم ها فرق می‌کند .مثلاً کدام نویسنده‌ای انکار می‌کند که هنرمند ادبی با هدف مطلع کردن دیگران از پیشرفت خود در زندگی به پرورش و بهسازی شخصیتش می‌پردازد؟

کی‌یر کگور جایی می‌گوید که دو راه برای زندگی هست: آدم می‌تواند رنج بکشد یا استاد و متخصص رنج دیگران باشد. منظور کی‌یر کگور از استاد کسی است که توانایی‌های خاص و چشمگیرش در مشاهده و تامل، او را از رنج مهیب در امان می‌دارد.

چند کلام درد و دل از خودم:

چیزی که آدم رو به نوشتن وا می‌داره درد و زخمه. کسی که درد یا زخمی نداره، نمی‌نویسنه. برای نوشتن یا باید درد و زخم داشته باشی یا باید دردآشنا و زخم‌آشنا باشی. البته گاهی هم از شدّت درد و زخم به استیصال می‌رسی و دیگر انجام هر کاری رو بیهوده می‌دونی، مخصوصاً نوشتن رو.

در همین ویرگول اگر به نوشته‌های عمومی دقت کنید_مخصوصاً دلنوشته‌ها_متوجه می‌شید که همگی براومده از درد یا زخمند. آبان‌ماه سال قبل که بنزین گرون شد رو یادتونه؟ با این که اینترنت برای مدتی تعطیل شد، ولی همون لحظاتی که کمی فیتیله پایین کشیده می‌شد، خیل نوشته‌ها سرازیر می‌شد. نوشته‌هایی براومده از درد و عصبانیت و رنج. در همین ویرگول که به حساب بنده به طور میانگین در شبانه روز چیزی حدود 240 مطلب منتشر می‌شه، ناگهان سیل مطالب جاری شد. در هر دقیقه، ده مطلب اعتراض آمیز و بهتر بگوییم دردآمیز و دردانگیز، منتشر می‌شد! نوشته‌هایی منتشر شد که بعضاً نویسنده‌هاشون این روزها رو می‌دیدند. روزهایی که سگ صاحب خودشو نمی‌شناسه. هیچ کس مسئولیت هیچ کاری رو قبول نمی‌کنه. هر کس، مسئولیت خرابکاریش رو گردن یکی دیگه می‌ندازه و دست آخر هم همه‌ی گرفتاری‌های ما میافته گردن ترامپ(!) همان حکایت همیشگیِ«کی بود؟ کی بود؟ من نبودم!»

نمی‌دونم دقت کردید یا نه؟ اکثر نویسندگان ویرگول رو نوجوانان و جوانان تشکیل می‌دن. گویا در حال حاضر دردمندتر از همه، همین عزیزانند. عزیزانی با درد آینده‌ی مبهم و مجهول. برنامه‌نویسام می‌نویسند. برنامه‌نویسام دردمندند. ولی دردشون از جنسِ دیگه‌ایه. دردِ جور در نیومدن مسائل زمونه با زبان منطق و دو دو تا چهارتای برنامه‌نویسی. دانشجوهام می‌نویسند. به خصوص دانشجویای رشته پزشکی و پرستاری. شاید علّتش همان سر و کار داشتن با درد و زخم مردمه که این روزها، رو به طغیانه و سر به فلک گذاشته. از بیماری کرونا گرفته تا بدتر از آن زخم اقتصاد و بیکاری که بر پیکر روح اغلب مردم، معلومه. خیلیام اینجا می‌نویسند که هرگز به شغل و منصب خود اشاره‌ای نمی‌کنند. امّا تا دلتون بخواد نوشته‌هاشون پر از درد و گرفتاری و یاسه. گویا می‌نویسند تا فرجی بشه. تا بلکه یکی به دادشون برسه. امّا کو فریادرس؟!

روسپیانی که نویسنده شدند و دردهاشون رو به قلم آوردند:

در زیر نام دو نویسنده رو میآرم که هر دوشون دوران روسپیگری و بزهکاری رو پشت سر گذاشتند و در نهایت نویسنده شدند. نویسنده‌هایی که زندگی تلخ و پر پیچ و خمش و خاص خودشون رو به قلم درآوردند.

یک: آلبرتین سارازان (زادهٔ ۱۷ سپتامبر ۱۹۳۷-درگذشتهٔ ۱۰ ژوئیهٔ ۱۹۶۷) نویسنده‌ی مشهور معاصر فرانسوی. سارازان از زندگی خودش به بهترین وجه جهت منبع الهام برای نوشتن آثارش استفاده کرد. حیف که عمری نکرد.

نام یکی از آثارش"قوزک پا"ست که در ایرانم ترجمه شده و قابل دستیابیه.

طرح جلد قدیم کتاب"قوزک پا":

طرح جلد جدید کتاب"قوزک پا":

وجه تسمیه کتاب: استخوان قوزک پای دخترکی نوزده ساله که برای فرار از قفس زندان و پناه بردن به دنیای آزادی از دیوار بلندی پریده و این استخوان تکیه گاه بدنش شکسته. سپس با این پای شکسته لنگ‌لنگون خودش رو به سوی جامعه می‌کشونه، در مسیرش مردان، دوستی‌ها، شقاوت‌ها، عشق، زندان و... قرار می‌گیره. کیه که از این مراحل بگذره و به ورطه انحراف نیفته؟

آلبرتین سارزان، محصول رابطه‌ی نامشروع دختر پانزده ساله‌ی اسپانیولی و مردی ناشناسه. طفل بدبخت رو به محض به دنیا اومدن، مثل هزاران کودک نامشروع دیگه، به شیرخوارگاه می‌سپرند. دو سال و نیم داشت که زن و شوهر پیری به فرزندیش گرفتند. در سنی که کسی حال و حوصله تربیت بچه نداره. همین موضوع شد نقطه‌ی شروع تموم بدبختی‌های سارازان.

بخش‌هایی از نوشته‌های دردآلود و صد البته خواندنی و تکان‌دهنده‌ی البرتین سارازان:

قرار بود روز ۱۱ ژوئیه ۱۹۵۳ امتحان شفاهی بدهیم. من همراه مادر خوانده‌ام و یکی از ماموران دارالتادیب به جلسه امتحان رفتیم. مادر خوانده‌ام با یک مددکار اجتماعی و یک کارآگاه در حیاط مدرسه روی نیمکت سفیدی نشستند، و من وقتی از جلسه امتحان بیرون آدم از در عقبی زدم به چاک! بین راه راننده کامیونی سوارم کرد. اما هنوز چند کیلومتر نرفته بودیم که کامیون را نگه داشت و گفت:«یا الله کوچولو لخت شو!» و من فریاد زدم: «نه، نه، نمی خوام». سیلی محکمی به گوشم زد و فریاد کشید:«حالا که نمی‌خوای بپر پایین بزن به چاک». سوار کامیون دیگری شدم... .

شب ۱۴ ژوئیه بود که وارد پاریس شدم. پاریس. آخ! همیشه در آرزویش بودم... در کوچه و خیابان مردم شادمانه می‌رقصیدند. ۱۴ ژوییه (عید ملّی فرانسه) نشانه خوبی از آغاز یک زندگی بود. در یک هتل لوکس اطاقی گرفتم. چون ساکنان هتل آدم‌های با تربیت و متمدنی بودند شناسنامه آن‌ها را کنترل نمی‌کردند. دوش گرفتم و به خیابان رفتم، کمی در پیاده رو گشتم. پیاده‌رو! چه جای بیرحمی. پیاده رو قلمرو فروشنده‌ها و خریدارهاست. اگر پولی نداشته باشی که با آن بتوانی گردن‌بندی را از پشت ویترین یک جواهر فروشی بیرون بکشی، به ناچار«فروشنده» می‌شوی! و حتی«کالا» می‌شوی.

«... پاریس فقط مرد نداشت، بلکه موزه هم داشت، کتابخانه هم داشت، ادبیات هم داشت... من و امیلین همه جا را می‌گشتیم، اطاقمان پر از کتاب شده بود کتابهایی که نباید امتحانشان را داد. شب و رو روز کتاب می خواندیم، ولی پول نهار و شام و کرایه اطاق را از راه خودفروشی و دزدی گیر می‌آوردیم».

دو: این یکی مرد است. مگه مردهام روسپی می‌شن؟ بله می‌شن! ژان ژنه (زاده ۱۹ دسامبر ۱۹۱۰ - فرانسوی ۱۵ آوریل ۱۹۸۶) یکی از مطرح‌ترین وبحث‌برانگیزترین نویسندگان آوانگارد قرن بیستمه.

ژنه در سال‌های آغازین زندگی، ولگرد، دله‌دزد و... بود اما بعدها به نویسندگی روی آورد. مادر ژنه روسپی جوانی بود که تنها در سال اول زندگی پیش از اون ‌که سرپرستیش رو به دیگران بسپارن از او نگه‌داری کرد. بعدش ژنه رو یک نجار و خانواده‌ش در شهرستان بزرگ کردند. نمره‌های مدرسه‌ش عالی بودند، ولی کودکیش مجموعه‌ای بود از فرار از خانه و دزدی‌های خرده‌ریز.

پس از مرگ مادرخوانده، ژنه به زوجی سالمند سپرده شد اما تنها کمتر از دو سال با اونا موند. پای زوج سالمند که به میون آمد، همون حکایت"آلبرتین سارازان" براش تکرار شد. همون بدبختی‌ها، دزدی‌ها، فرارها و... آوردند که:«ژنه شب‌ها آرایش وی کرد و می‌رفت بیرون!»

ژنه دوره‌ای رو به عنوان ولگرد، دله‌دزد و روسپی در اروپا گشت. با اتهامات دزدی، استفاده از اوراق جعلی، ولگردی، اعمال شهوت‌بازانه و جرم‌های دیگه مدام بازداشت، زندانی و بعدش آزاد می‌شد. در سال ۱۹۴۹، ژنه زیر سایه‌ی تهدیدِ اعدام، بعد از ده محکومیت قرار داشت، ولی کوکتو و دیگر چهره‌های سرشناس همچون ژان پل سارتر و پابلو پیکاسو، در اقدامی موفقیت‌آمیز به رئیس‌جمهور فرانسه طومار نوشتند تا حکم به تعلیق در بیاد. ژنه دیگه به زندان برنگشت.

کتابهای زیادی از ژان زنه به فارسی ترجمه شده. مهم‌ترینش نمایشنامه‌ای به اسم "سیاه زنگی‌ها"ست که سه بار به فارسی ترجمه شده.

گفت‌وگویی کوتاه و معروف از کتاب"مراقبت شدید"ژان ژنه:

موریس: من همه چیز را می‌دانم. می‌دانی، من را همه‌ی مردهای واقعی قبول دارند. درست است خیلی جوانم، اما من دوستی مردها را دارم. چیزی که تو نداری! تو از جنس ما نیستی. از جنس ما هم نمی‌شوی. حتی اگر آدم هم بکشی، از ما نمی‌شوی!
لوفران: تو محوِ چشم سبز هستی. چشم سبز تصاحبت کرده.

دو مطلب قبلیم:
https://virgool.io/MePlusBook/%D9%85%DB%8C%D8%AA%D9%88%D8%A7%D9%86%D8%B3%D8%AA%D9%85-%D8%A8%D9%87-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%D8%B4-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%DA%A9%D9%86%D9%85-dtshrxjhwy2e
https://virgool.io/MePlusBook/%D8%A7%DB%8C%D9%86-%DA%A9%D9%88%DA%86%D9%88%D9%84%D9%88%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%AF%D9%88%D8%B3%D8%AA-%D8%AF%D8%A7%D8%B4%D8%AA%D9%86%DB%8C-g3hhqizwf8xb
حُسن ختام:
https://www.aparat.com/v/0prvs?playlist=158947
مطلب بعدیم به شرط حیات و دور ماندن از ممات و داشتن جان در بدن، یکی از این سه‌تاست. ان‌شاءالله:

قاطیطوریاس(۲): ادامه‌ی همون آش شله قلمکار(۱) است!

ماجراهای طنز شیخ کونگ و مریدانش!(شش:...)

شایدم درباره‌ی یکی از کتاب‌های درجه یک آقای هوشنگ مرادی کرمانی نوشتم، شاید.