ضرب المثلی داریم که می گوید:«آش شله قلمکار است!»، هر کاری که بدون نظم و ترتیب انجام بشه و اول و آخرش پیدا نباشه رو تشبیه می کنند به: آش شله قلمکار. این مثل، نشان از هرج و مرج و ریخت و پاش در کار داره. در شان نزول(!) این مثل آوردند که: ناصرالدین شاه قاجار، نذر داشته که هر سال، یه روز از فصل بهار رو به شهرستانک یا سرخه حصار (از نواحی خوش آب و هوای اطراف تهران) بره و دستور بده تا دوازده دیگ آش بار بذارن. مواد آش هم، چهارده تا گوسفند و مقدار زیادی حبوبات، سبزیجات و ادویههای مختلف بوده. هنگام پختن آش، نزدیکان شاه به اتفاق اهل خونوادهشون، در راستای به جا آوردن فریضیهی پاچهخواری، تلاش میکردند که در تهیه مقدمات این آش نذری، از دیگران جلو بزنند و نهایت ارادتشون رو به شاه نشون بدن. برای همین مراسم پختن این آش، آنقدر شلوغ و بینظم می شده که بعدها ضربالمثلش کردن برای بینظمی و شلختگی! حکایت این سلسله مطالب بنده هم قراره یه جورایی همین جوری باشه! توی این مطالب از هر دری سخن خواهم گفت!
مظفرالدین شاه هم مثل پدرش خیلی نمک شناس بود. قدر پاچهخواراش رو خوب می دونست و تا جایی که می تونست از بابت خدماتشون تشکر می کرد. چون سرسخت معتقد بود که«مَن لَم يَشكُرِ المَخلوقَ لَم يَشكُرِ الخالِقَ.»، این هم سند خیلی محکمش که قدیمی ترین سند صوتی ایرانم هست!
یک: دنیا هیچ وقت گلستون نمی شه!
تنها زندگی می کنه. بعد از مدتها رفتم بهش سر بزنم. مثل همیشه تو خودش بود. دیدم داره به تار عنکبوت پشت پنجرهی غبار گرفتهش نگاه می کنه. وقتی متوجه نگام شد گفت:«این عنکبوت رو می بینی؟ یه پشه براش انداختم، اون رو گرفت. دورش تار تنید تا بعداً بخورتش. یه پشهی دیگه براش انداختم، بهش نگاه نکرد. گفتم حتماً ندیدتش. یه پشهی دیگه براش انداختم. به اونم محلّ نداد. فهمیدم که به همون یه پشه قانع شده و اگه صد تا پشه هم براش بندازم، دیگه حتی یه نگاه بشهون نمی ندازه. به خدا اگه ما آدمام مثل اینا قانع بودیم، دنیا گلستون می شد!» بهش گفتم:«این عنکبوت قانعه برای این که هنوز چشمش به چند تا عنکبوت که چهل تا چهل تا پشه جمع می کنند، نیفتاده!»
دو: مَشتی داری به کی فحش می دی؟!
یکی تعریف کرد که چند وقت پیش داشته از یه خیابونی می رفته که یهویی یه ماشین منحرف می شه و شروع می کنه به معلّق زدن. می گفت من و چند نفر دیگه زدیم کنار و رفتیم ببینیم چه بلایی سر راننده اومده که دیدیم دست و پاش شکسته ولی هنوز زنده است. می گفت یکی ازش پرسید:«تو که داشتی مستقیم می رفتی چی شد یهویی اینجوری منحرف شدی؟!» با همون حالت ریخته واریخته و درب و داغونش شروع کرد به فحش دادن! گفتیم:«مشتی داری به کی فحش می دی؟!» فهمیدیم داره به عامل تصادف که یه مگس بوده فحش می ده! نگو آقا اومده مگس رو بکشه ولی نزدیک بوده خودش رو به کشتن بده!
سه: آخه یه«آخ» به کجا می رسه؟!
چند وقت پیش در مورد بی ارزش شدن پول ملّی صحبت می کردیم که اونجا چند تا پیشنهاد خوب برای تغییر واحد پول ملّیمون مطرح شد. گفتم اینجا بنویسم شاید مسئولین استقبال کردند و عملیش کردند! توی اون جلسهی محرمانه، به این نتیجه رسیدیم که چون هر وقت می خوایم جنسی رو بخریم، از قمیتش احساس درد و رنج بهمون دست می ده باید واحد پولمون رو به«آخ» تغییر بدیم. یکی از جمع گفت بابا آخه یه«آخ» به کجا می رسه؟! بهش گفتیم شما به ازای پولی که می دی، آخ می گی! مثلاً وقتی«مرغ رو می خری کیلویی هجده هزار تومن، هجده هزار آخ می گی!» یا وقتی«گوشت رو می خری کیلویی صد و بیست هزار تومن، صد و بیست هزار آخ می گی!» یکی دیگه که تجربهش در زمینهی درد کشیدن، بیشتر بود. پیشنهاد جالب تری داد. گفت واحد پولمون رو باید به «اوخ»تغییر بدیم. استدلالش هم این بود که ما وقتی یه فشار خیلی زیاد و یهویی بهمون وارده می شه، «آخ» نمی گیم، «اوخ» می گیم! سر«اوخ»هم خیلی بحث کردیم ولی یکی که پیر جمع بود و از همه با تجربه تر گفت که حیف که واحد پول ملّی باید یه کلمه باشه، اگر می شد یه جمله رو واحد پول ملّی کنی، من پیشنهاد می دادم که واحد پول ملّی مون رو به«الهی خدا باعث و بانیش رو ریشه کن کنه!» تغییر بدن! گفتیم:«باعث و بانی چی رو؟»، گفت:«باعث و بانی این گرونی و بی ارزش شدن پول رو!»
چهار: در یه حالی زندگی کن که بتونی همیشه در همون حال زندگی کنی!
می گفت:«هفته ای که گذشت همش رو غذای حاضری خریدیم، فقط یه بارش رو غذا پختم!» خواهرش بهش گفت:«تو که سر کار نمی ری، شوهرتم که بنده خدا حقوقی نمی گیره، بهتر نیست برای صرفه جویی هم که شده خودت پخت و پز کنی؟!»، گفت:«ما با هم عهد بستیم که در حال زندگی کنیم و مثل بعضیا، پول جمع نکنیم!» یکی که هیچ نسبتی با اونا نداشت، وقتی متوجه حرفای اونا شد نتونست ساکت بشینه:«دخترم! منم یه روزی مثل تو در حال زندگی می کردم، امّا الان که سنّی ازم گذشته، بی کس و کار دارم توی یه خونهی مستاجری می نشینم و دستمم به هیچ جایی بند نیست، مجبورم در گذشته زندگی کنم! مواظب باش با این جمله سرت کلاه نره و سنّی که ازت گذشت، مثل من سرت بی کلاه نمونه! از من می شنوی در حال زندگی کن، امّا در یه حالی زندگی کن که بتونی همیشه در همون حال زندگی کنی!»
دو مطلب قبلیم:
نوشته هایی که تاکنون برای چالش این ماه نوشته شده اند: (به ترتیب جدیدترین)
نکته: احتمال دارد به دلیل مشغول بودن برخی از دوستان، چالش این ماه، تمدید شود.
نوشته هایی که توی این چند وقت، ذهنم رو درگیر کردند:
نکته: دوستانی که جای مطالب خوبشون اینجا خالیه به بزرگی خودشون ببخشند.
نکته: شما هم اگر مایل بودید، لینک نوشت هایی که توی چند روز خوندید و ذهنتون رو درگیر کردند رو در قسمت نظرها بنویسید.
یادش به خیر: مهم نیست کی نوشتمش!
پنج مطلب نهم دست انداز در ویرگول:
سنگ صبورهایی برای دیدن، شنیدن و خواندن!
دو صد گفته چون نیم کردار نیست!
لاک پشت ها، فقط لاک هایشان از سنگ است!
چرا داشتن یک بینیِِِِِِِِِِ بزرگِ ارگانیک، یعنی تهِ تهِ خوشبختی؟!
حُسن ختام: بخشی از یکی از شعرهای «احمدرضا احمدی».
یک روز
یک روز سرانجام با تو
وداعی آبی میکنم
میدانم
روزی از من خواهی پرسید
مگر وداع هم رنگ دارد
آن هم به رنگ آبی
من در جواب تو
فقط چشمانم را میبندم
سالی که بر من و تو گذشت
فقط ۳۶۵ روز نبود
جمعهها را باید دو روز حساب کرد... .