«دنبالهروِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
کتاب "اعترافات": خاطراتی ترسناک، خطرناک و صد البته طربناک!
مقدمه:
بعضی از شاعران و نویسندگان هستند که هرگز به حق قلمشان نمیرسند. از جمله آنهایی که:
- فنّ مجیزگویی و چاپلوسی نمیدانند!
- هر چه دل تنگشان میخواهد، میگویند!
- جزو هیچ حزب، دسته و یا گروهی نیستند!
- شعر و ترانهی آیینی یا نوشتهی مذهبی ندارند!
- طبعِ آزادهوار و مناعتِ طبعشان، برای برخی هراسآور است!
- صداقت و رُکگوییشان همچون خاری است در گلوی کذّابان دوران!
- اشعار و نوشتههایشان باب طبعِ ریاکارِ رسانههای دولتی و مذهبینما نیست!
یکی از این نویسندهها که از قضا فاصلهی سنّی زیادی هم با بنده ندارد ولی تا دلتان بخواهد کتاب، مخصوصاً کتابِ شعر دارد، آقای «حامد ابراهیمپور» است. آقا حامد، اوّل شاعر شده است، دوّم وکیل پایه یک دادگستری و سوّم، داستاننویس. اشعارش از محبوبیت خاصّی برخوردار است. برخی از اهالی موسیقی هم گاهی اشعارش را کِش میروند و میخوانند و از قبَلِ آن به نان و نوایی میرسند. مثل این مثنوی محبوب ایشان:
گریه کردیم…دو تا شعلهی خاموش شده / گریه کردیم… دو آهنگ فراموش شده
پر کشیدیدم، بدون پرِ زخمی با هم / عشق بازیِ دوتا کفتر زخمی با هم
مرگ پشت سرمان بود، نمیدانستیم / بوسهی آخرمان بود، نمیدانستیم…
زندگی حسرت یک شادی معمولی بود / زندگی چرخش تنهایی و بیپولی بود
زخم، سهم تنمان بود، نمیترسیدیم / زندگی دشمنمان بود، نمیترسیدیم
شعر من مزهی خاکستر و الکل میداد / شعر، من را وسط زندگیات هُل میداد
شعر من بین تن زخمیمان پل میشد / بیت اوّل گره روسریات شل میشد
بیت تا بیت فقط فاصله کم میکردی / شعر میخواندم و محکم بغلم میکردی…
پیِ تاراندن غمهای جدیدم بودی / نگران من و موهای سپیدم بودی
نگران بودی، یک مصرع غمگین بشوم / زندگی لج کند و پیرتر از این بشوم
نگران بودی اندوه تو خاکم بکند / نگران بودی سیگار هلاکم بکند
نگران بودی این فرصت ِ کم را بُکُشم / نگران بودی یک روز خودم را بُکُشم
آه… بدرود گل یخ زدهی بی کس من / آه بدرود زن کوچک دلواپس من…
بغلم کن غمِ در زخم، شناور شدهام / بغلم کن گل بی طاقت پرپر شدهام
بغلم کن که جهان کوچک و غمگین نشود / بغلم کن که خدا دورتر از این نشود
مرگ را آخر هر قافیه تمرین نکنم / مردم شهر تو را، بعد ِ تو نفرین نکنم
کاش این نعش به تقدیر خودش تن بدهد / کاش این شعر به من جرات مردن بدهد...
یادنوشتی بر کتاب «اعترافات»
در این مطلب کاری به مقام شعر و شاعری آقای ابراهیمپور تقریباً جوان ندارم، میخواهم از یکی از کتابهای ایشان بنویسم. کتابی که خودش در مورد مندرجات آن، چنین نوشته است:
«خاطرههای لگدشدهای ست که با دیدن عکسی، پیامی، آگهی ترحیمی، چیزی دوباره سر از گوشههای خاک خوردهی حافظهی نیم بند بیرون آورده. گاهی هم داستان آدمهای گمشدهای است که از دور یا نزدیک میشناختمشان و به هزار دلیل یا همینطور بیدلیل نتوانستهام فراموششان کنم.
آدمها با خودشان امید دارند و دلشوره... هیجان دارند و خستگی... خنده دارند و گریه... تکلیفشان روشن نیست! تکلیف این کتاب هم همینطور!
به همین خاطر هر چه فکر کردم، نتوانستم توضیحی در ادامهی نامش بگذارم!
بنویسم یادداشتهای روزانه؟ بنویسم کتاب خاطرات؟ بنویسم مجموعه داستان؟!
چیزی ننوشتم! هرچه دلتان میخواهد صدایش کنید!»
نظر کاملاً شخصی، غیرکارشناسی و غیرحرفهای دستانداز در مورد نویسنده و کتاب:
تیزهوشی، شجاعت و طبع مطایبهآمیزِ نویسنده در نوشتن مسائلی که کمتر کسی جرات میکند به آنها نزدیک شود. نویسنده به خط قرمزها نزدیک و گاهی یواشکی از روی آنها رد میشود. طوری که کاربهدستان اعطای مجوز انتشارِ کتاب در وزارت ارشاد هم نتوانستهاند متوجه ردّ شدن زیرجُلکی او از خطوط قرمز شوند. زِهازِه به این حجم از زیرکی!
متاسفانه از هر ده قضیه، یکی دو مورد از قضایا، مربوط به روابط دوستانهی آقای نویسنده با دخترها و یا روابط عشقی ناکام و شکستخوردهاش با آنها است. از دختر خیابانی گرفته تا دختر ارمنی! از عرب گرفته تا عجم! هر چند این قضایا اینقدر هنرمندانه و خوب نوشته شدهاند که برای هر کسی، خواندنی باشند ولی برای حقیر که هرگز از اینجور روابط را تجربه نکرده، کمی عجیب، قابل تامل و حتی غیر قابل تحمّل بود! وقتی این خاطرات را میخواندم شکّ کردم که نکند شناسنامهام تقلّبی باشد و اصلاً زمینی نبوده باشم؟ نکند از مریخ یا سیّارهای دیگر آمدهام که فازم با یک همنسلیام تا این اندازه متفاوت است؟ این بخش از قضایا بیشتر با تجربههای زیستی برخی از جوانان و نوجوانان نسلهای جدیدتر همخوانی دارد تا نسلهای قدیمیتر.
به جز قضایای متعدد عاشقانهای که به آنها خُرده گرفتم، باقی قضایا واقعاً خوب و تحسینبرانگیز بودند. به راحتی توانستم با آنها همزادپنداری کنم. شما هم اگر جزو متولّدین اواخر دههی پنجاه یا اوایل دههی شصت هستید، با خواندنِ غالب قضایای این کتاب، خیلی از خاطرهها برایتان مرور خواهد شد.
خواندن این کتاب را به افراد بالای چهلسال پیشنهاد میکنم که دلشان لک زده است برای خندیدن. خندیدن با با چاشنیِ طنزی شیرین، متفاوت و بین خودمان بماند: گاهی کم و بیش گُستاخانه!
این شما و این هم بخشهایی از این کتاب:
قضیهی هوسان نیانگ!
عشق اول من «خانم کوچولو» در کارتون پسر شجاع بود! نمیدانم این سریال کارتونی باز هم پخش شده و بچههای نسل بعدی هم آن را دیدهاند یا نه! اما اوایل دههی ۶۰ پخش میشد و من دیوانهی خانم کوچولو بودم. وقتی با آن دامن کوتاه یک وجبیاش در کوه و جنگل میدوید، من همچین ناخوداگاه شیهه میکشیدم و دور اتاق یورتمه میرفتم! یادم میآید که یک بار شیپورچی و دارودستهاش خانم کوچولو را دزدیده بودند! من داشتم سکته میکردم! نفسم بالا نمیآمد! کار به باد زدن و آب قند دادن رسید اصلاً!
چند سال بعد عاشق «هوسان نیانگ» در سریال جنگجویان کوهستان یا همان لینچان شدم! هوسان نیانگ دروازههای جدیدی از کشف زنانگی را روی من باز کرد! با آن شلوار چسبان مشکی و دو تا شمشیر کوتاهش ۶ تا معلق وارو میزد و میپرید وسط آدم بدها. جنگ نمیکرد لامصب! میرقصید انگار! همچین یک قِر میداد و ۲۰۰ نفر میافتادند زمین! از همان وقتها بود که فمینیست شدم! اصلاً وقتی آن کور و کچلهای نقش منفی را لت و پار میکرد، جگرم حال میآمد! با وجود تمام احترامی که برای لینچان قائل بودم به او حسودیام میشد و اصلاً دوست نداشتم با هوسان نیانگ تنها جایی بماند و ترجیح میدادم که بقیهی دارودستهی لیانشانپو هم باشند! حتی یک بار بازوی لینچان زخم شده بود و هوسان نیانگ نشسته کنارش، آستینش را داده بود بالا و خیلی مهربان بازویش را پانسمان میکرد! من در آن صحنه جگرم کباب شد! خدا مرا ببخشد! چند تا فحش ناموسی هم به لینچان دادم! از آن زمان هم همیشه دوست دارم یک جایم زخمی بشود و یک خانم محترم برایم پانسمانش كند! میگویند کمبودهای دوران کودکی تا همیشه همراه آدم هستند.
بعد از آن دیگر هیچ فیلمی از هوسان نیانگ ندیدم! انگار آب شده و رفته باشد توی زمین! خیلی دنبال او گشتم ولی پیدایش نکردم. چند شب پیش هم در اینترنت گشتم تا اسم اصلیاش را پیدا کنم و ببینم در فیلم و سریالهای دیگری هم بازی کرده یا نه؟! ولی خب اسمش در تیتراژ سریال به انگلیسی نوشته نشده بود و من نمیدانستم کدام یکی از اسمها مربوط به اوست. آخر میترسم هوسان نیانگ را ندیده از دنیا بروم. هیچ کسی جای او را برای من پر نکرد، حتی «بانو سوسانو» در جومونگ! هوسان نیانگ یک روشنفکر آرمانگرای اهل عمل بود. از آن زنها که حتی اگر تو را بگیرند و بکشند، جزو رزومهات محسوب میشود!
قضیهی آقا مرتضی!
« آقامرتضی» رو توی کوچه پیدا کردم. زمستون دوازده سال پیش، پشت یکی از پنجرههای خونهی پدری نشسته بودم. لای پنجره رو باز گذاشته بودم، آسمون برفی رو نگاه میکردم و سیگار میکشیدم که صدای نالهای توجهم رو جلب کرد. بیشتر از اون که ناله به نظر برسه، گریه بود. انگار یکی داشت با صدای بلند گریه میکرد... بیشتر که دقّت کردم، دیدم زیر پراید سفید یخزدهای خودش رو جمع کرده و ناله میکنه. حس کردم که گرسنهست. رفتم درِ یکی از کابینتها رو آروم باز کردم و به قوطی تن ماهی برداشتم. بارونی رو روی دوشم انداختم و اومدم توی خیابون. درِ قوطی رو باز کردم و برای اینکه لبههای تیز قوطی لباشو زخم نکنه محتویاتشو آروم ریختم زیر ماشین. کمی با چشمای ترسوی بیاعتمادش نگاهم کرد و یواشیواش اومد جلو... یه کم بو کشید و بعد مثل قحطیزدهها شروع کرده به خوردن.
فردا شب دوباره صدای نالههاشو شنیدم. حس کردم داره صدام میزنه. رفتم پایین و براش غذا بردم. اینبار کاملاً از زیر ماشین اومد بیرون و دم سفیدشو به نشونهی قدردانی مالید به شلوارم!
لبخند زدم. حس خوبی داشتم. انگار بچهی یتیم گم شدهای رو پناه داده باشم. راه افتادم طرف خونه. دنبالم اومد. در پارکینگ رو باز کردم و خزید داخل...
نمیدونم چطور شد که اسمشو آقامرتضی گذاشتم! شاید به خاطر این بود که چشاش شبیه مرتضی یکی از رفقای دوران دانشجوییم بود. شایدم به خاطر اینکه همیشه دوست داشتم یه پسر داشته باشم!
آقامرتضی نزدیکترین دوست من در اون ایام بود! اونقدر بهش وابسته شده بودم که ساعتای زیادی رو در پارکینگ میگذروندم. حس میکردم تنها دوستیه که میتونم بهش اعتماد کنم. کار به جایی رسید که مجموعه شعر سومم رو به اون تقدیم کردم!
صفحهی اولش نوشتم: به گربهام «آقامرتضی» که او را بیشتر از دیگران دوست میدارم! وزارت ارشاد هم عصبانی شد و مجوز نداد!
وقتی قرار بود برای خدمت سربازی اعزام بشم، بیشتر از هرچیزی توی دنیا، دلم برای آقامرتضی شور میزد! نمیدونستم بعد از من قراره چیکار کنه. از خونوادهم قول گرفتم که بهش برسن و غذاشو فراموش نکنن! لحظهی آخر دست پدرمو گرفتم! توی چشماش زل زدم و گفتم: جون شما و جون آقامرتضی!
وقتی بعد از سه ماه، برای چند روز مرخصی از پادگان آموزشی برگشتم، صاف رفتم طرف پارکینگ. هرچی صدا زدم، آقامرتضی طرفم نیومد! صداهای مبهمی از ته پارکینک میآمد اما صدای آقامرتضی نبود! خون جلوی چشمامو گرفت. با خودم گفتم سه ماه نبودم و قومالظالمين بچهمو از خونه انداختن بیرون! دویدم بالا! سلام و علیک نکرده دست پدرم را گرفتم و گفتم: این رسمش بود؟ آقامرتضی رو بیرون کردین؟!
ابروی راستش رو بالا انداخت! کمی برّ و بر نگاهم کرد و گفت: بچهی شما بعد از رفتنتون با یه گربهی سیاه خیابونی ریخت روهم! صدای زناشوییشونم پدر ما رو در آورد! دو ماه نشده شیش شکم زایید! یه هفته بعدشم فلنگو بست. الانم شیش تا نوهتون توی پارکینگان!
دود از سرم بلند شد!
گفتم: یا حضرت عباس! آقامرتضی دختر بود؟!
گفت: بله با اجازهتون!
اینجای کتاب که به حق، پُشت جلد آن آمده بود را هم خیلی دوست داشتم و دارم:
«رسواییهای ما تا آخر دنیا دنبالمون میان و اگه همهی مردم فراموششون کنن، خودمون نمیتونیم. این انتقامِ ما از خودمونه!»
دو مطلب گذشته:
دوستان علاقهمند به "نوشتن"! به گاهنامهی شماره بیست و دو، سر بزنید و برای موضوعات مطرح شده در آن مطلب بنویسید و در صورت برندهشدن، کتاب جایزه بگیرید.
اگر وقت دارید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام:
مطلبی دیگر از این انتشارات
نکاتی از کتاب "سایۀ شوم" خاطرات یک نجات یافته از بهائیت
مطلبی دیگر از این انتشارات
میتوان خردمندتر هم زندگی کرد!
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی شش کتاب + چند نکته