«دنبالهروِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
یادداشتهای یواشکی و ممنوعهی یک زنِ خانهدارِ شاغل! (کتاب بزرگسال)
مشخصات کتاب:
- نام: دفترچه ممنوع
- نویسنده: آلبا دسسپدس (نویسنده ایتالیایی-کوبایی)
- ترجمه: بهمن فرزانه
- انتشارات: بدیهه
- تعداد صفحات: ۳۵۱
- قیمت چاپ ششم: ۵۵۰۰۰ تومان
- کتاب را میتوانید از فروشگاههای اینترنتی کتاب، با ۲۰ درصد تخفیف یا بیشتر هم بخرید.
- جامعهی هدف (به نظر دستانداز): مردان و زنان متاهل و هر کسی که در شُرُف ازدواج است.
آنچه در این کتاب میگذرد بدون اسپویل جزئیات کتاب:
هر کسی برای خودش اسرار مگویی دارد که دوست ندارد و یا به هر دلیلی نمیتواند برای دیگران بازگو کند. چه برسد به این که این هر کس، زن چهل و سه سالهای باشد که تازه سختیها و بدبختیهای جنگ جهانی دوم را پشت سر گذاشته است. زنی که در یک خانواده سنّتی بزرگ شده و اکنون باید با رفتارهای جدید و نسنجیدهی دو فرزندش (یک دختر به نام "میرلا" و یک پسر به نام "ریکاردو") که تازه به بلوغ رسیدهاند، دست و پنجه نرم کند.
از یک طرف، فرزندانی که با او تضاد فکری زیادی دارند و از سوی دیگر، شوهری پنجاه ساله به نام "میشل" که گوش شنوایی برای شنیدن حرفهای همسرش ندارد. شوهری که تنها دلخوشیاش این است که کنار رادیو بنشیند و در حالی که به واگنر گوش میدهد، بخوابد یا صفحات روزنامهها را ورق بزند. شوهری که حتی عشقبازی با همسرش را به باد فراموشی سپرده و بر این باور است که دیگر آغوش و بوسه، از سنّ او گذشته است!
والریا، شخصیت اصلی رُمان، حتی یک اتاق یا یک کشوی شخصی برای قایم کردن دفترچهای که یادداشتهایش را در آن مینویسید، ندارد. یادداشتهایی که هر چقدر زندگی او در رُمان پیش میرود، ممنوعهتر میشوند و فاش شدنشان، میتواند یک آبروریزی بزرگ را برای او رقم بزنند. چرا؟ برای این که وقتی کانون خانواده گرم نباشد، ممکن است این گرمی را در جایی دیگر که میتواند محلّ کار باشد، جستجو کنیم. وقتی آغوش و بوسه که از نیازهای عاطفی هر زن و مردی است، از او دریغ شود، بعید نیست که این آغوش و بوسه را در جایی دیگر جستجو کنند و اینگونه است که دفترچهای ممنوعه، شکل میگیرد.
دفترچهای که ابتدا خریداری میشود تا خاطرات خوش زندگی در آن ثبت شوند ولی کمکم چیزهایی در آن ثبت میشوند که برگرفته از ناخوشیها، دغدغههای رعبآور، فشارها و یواشکیهای التهابآور نویسندهی آن هستند.
دفترچهای که باید با ترس و وحشت و در خلوت، در آن بنویسی و از آن مهمتر همیشه نگران باشی که کجا آن را پنهان کنی تا به دست همسر و فرزندانت نیفتد که اگر بیفتد از آن روی زندگی تو خبردار خواهند شد. دفترچهای که باید فاش نشود تا همچنان همه گمان کنند که تو همان فرزند، همسر و مادر یا آدم قبلی هستی!
در کتاب دفترچهی ممنوع، شاهد یادداشتهای پنهانی زنی هستیم که آنقدر از زندگی شخصیاش به تنگ آمده است که به فکر فرار است. فرار با کسی که او نیز از زندگی شخصیاش به تنگ آمده و قصد فرار دارد. امّا دو نفری که قصد فرار دارند تنها وجه مشترکشان نداشتن یک کانون گرم خانوادگی و کمبود نیازهای عاطفی است. وگرنه یکی کارمند حقوق بگیر و دیگری رئیس ثروتمندش است که ماهی چندرغاز به او حقوق میدهد!
کتاب دفترچهی ممنوع، فقط یک رمان نیست. کتابی است عمیق با قابلیتهای تحلیل روانشناختانهی روابط عاطفی مناسب بین اعضای خانواده، روابط زناشویی صحیح بین همسران و دلایلی که به خیانت زن و مرد منجر میشوند.
آنچه تعجب بنده را در حین خواندن این کتاب خواندنی، به شدّت برانگیخت این بود که دغدغههای خانوادههای ایتالیایی پس از جنگ جهانی دوم، چه شباهت وحشتناکی به دغدغههای خانوادههای امروز ایران دارد! تنها تفاوت موجود در این دغدغهها، تفاوت در پیشرفت تکنولوژیها و حضور پدیدههای جدیدی مانند گوشیهای همراه و شبکههای مجازی است. به عبارتی، دغدغهها همان دغدغهها هستند، امّا با آرایش و سر و شکلی دیگر.
بخشهایی کوتاه، امّا عمیق و به یادماندنی از کتاب، همراه با خطر اسپویل:
از وقتی که از روی اتفاق، نوشتن دفتر یادداشت را شروع کردهام، کشف کردهام که گاهی هر لغت، هر اشارهی کوچک، چقدر ممکن است پُر معنی باشد، همان لغتها و اشارهها که در گذشته هیچ به آنها اهمیتی نمیدادم. شاید درک واقعی زندگی، همان فهم و ادراک بیاهمیتترین وقایع روزانه باشد.
من که همیشه خود را زن درست و راستگوئی میپنداشتم حالا به آسانی تن به دروغگویی دادهام. حتی دستاویزی هم برای خود پیدا کردهام. فکرم رفت پیش میرلا که چند شب قبل با مهارت به من میگفت با جوانان قرار ملاقات دارد. خدا میداند قبل از آن هم چه دروغهایی که به من نگفته است! و همینطور ریکاردو، که برای گرفتن پول بیشتر از پدرش گفت کتاب خریدهام حال آنکه اصلاً چنین چیزی صحت نداشت. از خودم سوال میکنم که لابد میشل هم دروغ میگوید، همانطور که من برای نوشتن این دفترچه دروغ میگویم. کمکم غرق در این افکار شروع به گریه کردم. در این خانه خالی، در سکوت روز یکشنبه تنها بودم و فکر میکردم همه کسانی را که دوست دارم از دست دادهام. کسانی که غیر از آنند که من همیشه تصور میکردم، حتی میدیدم خودم هم غیر از آنم که آنها تصورش را میکنند.
پشت ویترین فروشندهای چند جواهر قیمتی را روی زمینه مخمل قهوهای به یک مشتری نشان میداد، از خودم قیمت آنها را سوال میکردم، نمیتوانستم حتی تصور ارقام آن را بکنم، حدس میزدم که قیمت هر کدام از آن جواهرات برابر است با سالها حقوق من و میشل. دستمزد یک عمر کار من به یکی از آن جواهرات بسته شده است، هر کس پول دارد میتواند آن را بخرد، مرا بخرد، میرلا را بخرد.
در دوران نامزدی و سالهای اول عروسی وقتی مرا والریا صدا میکرد خیلی به نظرم طبیعی میرسید. در زمان جنگ هنگامی که در آفریقا بود همیشه در نامههایش مینوشت: «والریای من» در حقیقت همیشه حس میکردم به او و فرزندانم تعلق دارم، اما حالا گاهی برعکس با وجود آنکه به همه بستگی دارم اما به هیچ کس تعلق ندارم و فکر میکنم یک زن برای اینکه خوشبخت باشد باید به کسی تعلق داشته باشد.
هر کس باید زندگی خود را انتخاب کرده و آن را قبول کند و به دیگران هم بقبولاند. و بعد هر کار و پیشامدی را که بر ضد آن است، ندیده بگیرد. مادرم همیشه میگوید: «هر کس حافظهاش خراب است، خیلی خوشبخت است.»
میشل آن شب که تا دیروقت سر پا بیدار مانده بودم و مرا غافلگیر کرد و شک برد که دارم به مردی نامه مینویسم، هرگز تصور این را نمیکرد که من یادداشتی بنویسم. برای او قبول اینکه من عاشق مرد دیگری شده باشم خیلی آسانتر از پذیرفتن آن است که من هم قادر به فکر کردن هستم.
سالهاست که از اداره به خانه و از خانه به ادارهام دویدهام. فکر میکردم عمری که برای بچههایم صرف کردهام مثل سرمایهای در آنجا جمع شده است، ولی حالا آنها این سرمایه را میدزدند و با خود میبرند.
اگر دفترچهام را پیدا کند آن وقت میفهمد که من جز آن هستم که او فکر میکند، به تمام اسرار من واقف خواهد شد، حتی خواهد فهمید که روز شنبه با مدیر ادارهام قرار ملاقات دارم، خواهد فهمید که من از خودم سوال میکنم که آیا مدیر ادارهام عاشق من است یا نه؟
هرگز قادر نبودهام عشوهگری کنم. چون خجالت میکشم و تازه به هر حال میشل اهمیتی به این چیزها نمیدهد. سالها است ازدواج کردهایم و آنقدر به یکدیگر عادت کردهایم که هر وقت تنها هستیم برای او مثل این است که من اصلاً وجود ندارم.
او (رئیس اداره) عادت ندارد پیاده در خیابانها راه برود، از دیدن مردم ناراحت بود و خودش را کنار میکشید تا به آنها راه بدهد. من لبخندزنان به او نگاه میکردم و او را در خیابانهایی که همیشه دوستان من بودهاند هدایت میکردم، وقتی بالاخره به پلههای کلیسا رسیدیم، مثل این بود که به جزیرهای رسیدهایم و از خطر نجات یافته باشیم. او گفت: تا فردا صبح، کلاهش را برداشت به اطرفش نگاهی انداخت و گفت: والریا، شب بخیر. خم شد و دستم را بوسید. محو کلمات و حرکات او، احساس کردم که بسیار خوشبختم.
او (دوست میرلا) گفت: خانم، میرلا هرگز نمیتواند خیلی خوشبخت باشد چون دختر فهمیدهای است. من لبخندی زدم و گفتم در بیست سالگی همه فهمیده هستند. ولی وقتی سالها گذشت آن وقت با گذشت زمان دیگر فهم و شعور هم از بین میرود، ولی شاید در عوض انسان یاد میگیرد چطور خوشبخت باشد.
سر میز در کافه نشسته بود، همانطور که به طرف او میرفتم به نظرم میرسید تصویرم در همه آینهها منعکس شده و همه چراغها و نگاهها به روی من دوخته شده است، او آنقدر عادی و خونسرد سر میز نشسته بود که بیاختیار از خودم پرسیدم به غیر از امروز او چند بار دیگر با زنهائی قرار ملاقات گذاشته است، من هرگز با مردی در یک کافه قرار ملاقات نداشتهام.
احساس عجیبی به من دست میدهد گوئی نامههائی که در دورهی نامزدی به هم نوشتهایم از دو نفر دیگر است... ، دیگر اکنون به یکدیگر نامهای نمینویسیم، ما هر دو از احساسات عاشقانه خود، همچون گناه خجالت میکشیم و به این شرم عادت کردهایم و در نتیجه رفته رفته این احساس واقعاً برایمان تبدیل به گناه شده است.
از او (والریا از دختر جوانش میپرسد) پرسیدم: «میرلا آیا تو به مذهب عقیده داری؟» او قبل از جواب دادن لحظهای تردید کرد و بعد گفت: «تا به حال گاهی به مذهب فکر کردهام ولی نمیتوانم برایت تشریح کنم. باید حالا بفهمم ایمان من قویتر است یا طرز فکرم. طرز فکری که مذهب آن را محکوم میکند، میفهمی؟ حالا باید بدون اراده مذهبی را که از بچگی به من آموختهاید قبول کنم. تا به حال هم از آن راضی بودهام ولی حالا... حالا همه چیز فرق کرده است. اگر بخواهیم مذهب را واقعی و موضوعی جدی بشمریم باید به همه تکلیفهای آن رفتار کنیم نه اینکه تنها یکشنبهها به نماز ظهر کلیسا رفتن با یک کلاه جدید، برایمان کافی باشد.»
یکی از بارانیهای او به جا رختی آویزان بود، آن را نوازش کردم و به خودم چسباندم تا به من کمی آرامش بدهد. بارانی او سرد بود و بوی ادوکلن او را نمیداد. بوئی که سالها است روز من با آن آغاز میشود. سرم را در چینهای آن بارانی پنهان کرده بودم. مثل این بود که سرم را روی شانه او گذاشتهام، نمیتوانستم تنها باشم، از وقتی که تصمیم گرفتهام به گوئیدو (نامی که والریا برای رئیس اداره یا معشوقهی پنهانیاش انتخاب کرده است) و عشق او جواب رد بدهم سعی میکنم نگاهم به نگاه دوستانه او برخورد نکند میخواهم به خودم وانمود کنم که رفتار او مثل سابق فقط رفتار یک رئیس اداره است، میخواهم کلماتی را که به من گفته است از یاد ببرد و به خودم میگویم که هرگز او را از احساسات خودم با خبر نکردهام.
حرکات گوئیدو عاشقانه است، حرکات میشل فقط نشانه عادت و صمیمیت است.
امشب حس میکنم حقارت عجیبی روی من سنگینی میکند. شاید برای اینکه کاری کردهام که تا به حال جرات نداشتم انجام دهم یا بهتر بگویم هرگز تصور انجام دادن آن را نمیکردم. در اتاق ناهارخوری نشسته بودیم، میشل رادیو گوش میکرد موسیقی آرامی بود نمیدانم چه چیز باعث شد که شروع به صحبت بکنم. وسوسهای قویتر از خودم به من حمله کرده بود که نمیتوانستم یا نمیخواستم در مقابل آن استقامت کنم به میشل نزدیک شدم و صدای رادیو را کم کردم. اتاق نیمه تاریک بود. او مثل اینکه از خواب بیدار شده باشد چشمانش را باز کرد و به من نگاهی انداخت. روی دسته مبل او نشستم و گفتم: «میشل چرا دیگر ما با هم مثل آغاز عروسیمان نیستیم؟» از سوال من خیلی تعجب کرده بود. ولی فوراً گفت ما همیشه همانطور بودهایم. دست او را گرفتم و بوسیدم و بازویش را با محبّت فشردم و همچنانکه سعی میکردم به چشمانش نگاه نکنم گفتم: «میشل سعی کن بفهمی چه میخواهم بگویم.» سپس تمام قدرتم را جمع کردم و به او نگاه کردم. «منظورم این است که... شبها دیگر تو مرا در آغوش نمیگیری.» کمی سرخ شدم و اضافه کردم: به من میگفتی: به آغوشم بیا، مرا بغل میکردی و به خودت میچسباندی. او یک مرتبه زد زیر خنده و گفت: این حرکتها مال دوره جوانی است کمکم انسان بعضی از عادتها را از دست میدهد سرانجام یک روز دیگر حتی به آنها فکر هم نمیکند. من گفتم: آیا واقعاً خیال میکنی که آدم دیگر به آنها فکر نمیکند؟ یا اینکه ما دیگر جرات نداریم مثل سابق با هم باشیم؟ او پرسید: آن موقع چند سال داشتیم؟ من حالا نزدیک پنجاه سال دارم، دیگر...
میشل و بچهها دیگر مرا جوان نمیدانند، ولی چند شب پیش ریکاردو (پسر جوانش را میگوید) تعریف میکرد که یکی از دوستانش دیوانهوار عاشق یک زن زیبای چهل ساله شده است. حالا یک مرتبه میفهمم که چرا از اینکه بچههایمان به زندگی خصوصی و محرمانه ما آگاه بشوند میترسم. دلیلش این است که یک زن و شوهر بعد از آنکه تمام روز راجع به مشکلات خانه، از پول، از تخم مرغِ نیمرو، از شستن ظرفهای کثیف صحبت کردند دیگر با عشق و علاقه به آغوش یکدیگر نمیروند، بلکه فقط شهوتی حیوانیِ چشم بستهی کوتاهی آنها را به هم مربوط میکند، مثل گرسنگی یا تشنگی.
وقتی با مادرم صحبت کردم او گفت پدر و مادر وقتی به سنّ معینی رسیدند اگر میخواهند در آرامش زندگی کنند باید وانمود کنند چیزی نمیفهمند.
چقدر مسخره است که انسان با شوهرش مثل خواهر و برادر زندگی کند و در عین حال مجبور باشد وفاداری و فداکاری عشّاق را داشته باشد.
میشل سیگاری آتش زد و با لحن دیگری گفت: «به هر حال نمیخواستم این را بگویم داشتم میگفتم که ... بله، یادت میآید روزی که میخواستی برای خرید دوچرخه به ریکاردو پول ندهی؟ میدانستی که پول نداریم ولی بچهها هرگز این موضوع را باور نمیکنند. شاید ما هم از اینکه آنها این طور فکر میکنند راضی باشیم چون در این صورت به ما قدرتی میدهند که فاقد آن هستیم، یک بار ریکاردو (پسر والریا و میشل که پس از باردار شدن دوستدخترش، برای ازدواج عجله دارد) گفته بود: «چرا مرا به دنیا آوردید؟» و از آن موقع تا به حال جمله او را مثل اتهامی به یاد داشتهام. امروز او هم میداند که چرا آدم کسی را به دنیا می آورد!
انتظار سعادت، رفته رفته یک زن را از پای در میآورد.
کسانی که مدتها با یکدیگر زندگی کردهاند همه چیز را بدون استعمال لغات به یکدیگر میگویند.
وقتی شروع به نوشتن کرده بودم خیال میکردم به مرحلهای رسیدهام که باید از زندگیام نتیجهای بگیرم ولی هر تجربه حتی تجربه سوالات بیانتهایی که در این دفترچه از خود کردهام به من میآموزد که سراسر زندگی به این امید میگذرد که از آن نتیجهای بگیریم و عاقبت هم به نتیجهای نمیرسیم. دست کم برای من که این طور است. در یک آن همه چیز به نظرم هم خوب و هم بد، هم صحیح و هم غلط میرسد، حتی ابدیت.
پُست معرفی کتاب قبلی:
پُست قبلیم: این پُست، نظرهای مثبت و منفی بسیار عمیق و قابلتاملی را برانگیخت که میتوانند برای هر کسی که به موضوع حجاب، علاقهمند است و دغدغهی کار کردن در این حوزه را دارد، بسیار مفید باشند.
دوستان علاقهمند به "نوشتن"! به گاهنامه شماره نوزده، سر بزنید و برای موضوعات مطرح شده در آن مطلب بنویسید و در صورت برنده شدن، کتاب جایزه بگیرید. چشم به هم بزنید خرداد هم تمام شده، پس لطفاً بجنبید!
- توجه: از کسانی که برنده شدند خواهش میکنم حداکثر تا دهم اردیبهشت، نسبت به تعیین تکلیف جوایز خود، اقدام کنند.
اگر وقت دارید: به نوشتههای هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسمِالله.
حُسن ختام: پیشنهاد تماشای فیلم مستند بیوگرافی «اگر سوفیا لورن بود، چه کار میکرد؟» اثر راس کافمن.
نام مطلب بعدیم به شرط سلامتی، حیات و دور ماندن از ممات:
کی بود کی بود که گفت: همه چیز به فنا رفته!
مطلبی دیگر از این انتشارات
سراب مجازی؛ معرفی مستند Fake Famous و سریال Black Mirror
مطلبی دیگر از این انتشارات
دوره بازترجمه اصول فلسفه حق: بندهای 25 و 26
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتابی که امید واقعی بهمون میده!