شهروند انسانیت📚📚 ✍️ Minimalist Fiction Writer https://naserazami73.blogfa.com
ساعت پدربزرگ

ساعتِ پدربزرگ....نویسنده:ناصراعظمی
امروز نزدیک به یک سال از مرگ پدربزرگ میگذرد.
تصمیم گرفتم سری به خانهی قدیمیاش در روستا بزنم.
پاییز بود و هوا کمی سرد شده بود.
نیمساعتی پیش باران نرمی باریده بود؛ بوی برگهای نمخورده با بوی خاک آمیخته بود و در هوا میچرخید.
گِلِ چسبناک به کفشم چسبیده بود. با سابیدن به لبۀ یک آجر کمی پاکش کردم.
حیاط پر از برگهای زرد و سرخ بود. خشخششان سکوت حیاط را میشکست.
وسایل خانه همه در جای خودشان بودند؛ مرتب، خاموش، و غریب.
خانه کمی بوی نم گرفته بود.
روی اجاق کمی قهوه گذاشتم تا بجوشد، بعد فنجانی برای خودم ریختم و روی مبل پذیرایی نشستم.
روبهرویم، ساعت طلایی قدیمی پدربزرگ آویزان بود. از کار افتاده بود.
به قهوهام خیره شدم. بخارش مثل مه روی آب بالا میرفت.
در ذهنم تصویر پدربزرگ نقش بست؛ با آن چهرهی مهربان و لبخند آرامش.
در همان لحظه صدایی آمد — تیکتاک.
ساعت دوباره به کار افتاده بود.
تیکتاک ساعت با ضربان قلبم یکی شده بود.
هر چه یادش بیشتر در ذهنم میچرخید، صدای ساعت تندتر میزد.
وقتی فنجان را سر کشیدم و چشم از دیوار گرفتم، صدای تیکتاک ایستاد.
قلبم هم آرام گرفت.
شب که باران دوباره شروع شد، برگها به شیشه میکوبیدند.
روی همان مبل دراز کشیدم. خاطرههای پدربزرگ یکییکی برگشتند.
باز ساعت به صدا افتاد. تیکتاک... تیکتاک...
نبضم بالا رفت.
بلند شدم و ساعت را از دیوار پایین آوردم.
از پشت صدایی مثل خشخش عکس کاغذی آمد.
یک قطعه عکس قدیمی از پشتش روی زمین افتاد.
عکسی از من، در کودکی، کنار پدربزرگ.
هر چه فکر کردم، یادم نیامد چنین عکسی گرفته باشیم.
در قاب سکوت، فهمیدم این ساعت هنوز در زمان او کار میکند.
و شاید، هنوز کسی از آنسوی زمان، نگاهم میکند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
انسان و تنهایی
مطلبی دیگر از این انتشارات
گروگانگیری در کلینیک دندان پزشکی
مطلبی دیگر از این انتشارات
مردی که صدای مرده ها میشنید