شهروند انسانیت📚📚 نویسنده ی؛ داستان های کوتاه ومینمال
فصل کلاغ ها
امسال پاییز شاید سال کلاغ هاباشد .آسمان را به تسخیر خود درآورده بودند.صدای لشگریان سیاه پوش از هرگوشه ی وکناری شنیده میشود.غار، غار،غارو غار....
گویا میخواهند مابه درون غار برویم تا هرکاری دلشان میخواهدسر زمین های کشاورزی ما بیاورند.
مردم روستا با ترس نظاره گر مانور های کلاغ های یک دست زغالی هستند .هیچ کس هیچ فکری ندارد.همه خاموش هستند.آسمان هم انگار قهرش گرفته نه بارانی نه برفی..یک روز سرد ، یک روز گرم، گرم ..همه چیز به هم ریخته است.چهره ی آخرزمانی درحال نمایش است.
بی توجه به فضای حاکم طبق معمول وعادت همیشگی ام لباس ورزشی ام را به تن میکنم .بیرون میروم وکنار جاده ی قطار بعد از نرمشی کوتاه شروع به دویدن میکنم . بالای سرم یک دسته کلاغ نوای غار غار سر میدهند.ترسی شفاف برمن غلبه می کند.اماوقتی بیشتر به این آوا دقت میکنم میبینم زیاد هم زشت وترسناک نیست.کلاغ ها چنان هماهنگ و یک نواخت بانگ بر می آوردند، انگار یک سمفونی در حال نواختن است .من اسمش را سمفونی مردگان میگذارم.این صدااز صدای خیلی از آدمها هم زیباتر هست .هرچه هست این آوا از ته دل بر میآید.بی ریا و بی کبر وبی سؤزن،،..گام هایم را بااین موزیک طبیق میدهم .
آرامشی که تا آن روز حسش را نکرده بودم احساس میکنم.صدا مرا ازتمدن دور میکند .مرا به قرن ها قبل جای انسان راحتر بود میبرد. کلاغ هاهم گوی حس کردند من ازآوایشان خوشم آمده،ارتفاع پروازشان رانسبت به من کم وکمتر میکنند. تا جای که اگر دستم را کمی بالا میبردم به یکی از آنها برخود میکرد. شاید کلاغ در نظر بعضی ها زشت بيايد . امابه نظرمن همان یک رنگیش مهرتاییدی بر زیبایش هست .
یک رنگ سیاه ،چه زیباو با وقار ....
صبح روز بعدابرهای خاکستری آسمان را در برگرفتند و چنان شروع به باریدن کردن که دیگر هیچ کلاغی در روستا نماند. به جز یک بچه کلاغ تنها که بالای درخت خزان زده وخشک شده سیب حیاطمان،در اندوه انزوایش سکوت پیشه کرده بود. بعد از گذشت چند ساعت رفته رفته آوای زیبای کلاغ ها جایش را به صدای وحشتناک وگوش خراش ماشین آلات سنگین داد. گویا فصل کلاغ ها به پایان رسید است.
نویسنده:ناصراعظمی
مطلبی دیگر از این انتشارات
سرباز
مطلبی دیگر از این انتشارات
ناصراعظمی، سکانس اخر
مطلبی دیگر از این انتشارات
ناصراعظمی داستانک