شهروند انسانیت📚📚 ✍️ Minimalist Fiction Writer https://naserazami73.blogfa.com
مردی که صدای مرده ها میشنید

🌙 مردی که صدای مردهها را میشنید
مدتی بود کرایهخانهها سر به فلک کشیده بود.
من و زنم مجبور شدیم اسباب و اثاثیهمان را جمع کنیم و خانهای در حاشیهی شهر، با اجارهی کمتر بگیریم.
زنم عاشق موسیقی پاپ بود و بیشتر کارهای خانه را با ریتم همان آهنگها انجام میداد؛ جارو کردن، غذا پختن، حتی شستن ظرفها.
خانه تازه نزدیک تپهای قدیمی بود، پوشیده از قبرهای کهنه و تازه.
هر وقت دلم میگرفت، یک فنجان قهوه میبردم و از بالکن، تپه را نگاه میکردم.
اما همیشه مردی ژندهپوش را میدیدم که روی یکی از قبرها نشسته بود. موهای فر و خاکستریاش مثل گِردبادِ کوچکی در باد میلرزید.
زنم از همسایهی کناری شنیده بود که آن مرد با مردهها حرف میزند.
یک روز، باد تندی لباسهایی را که زنم در بالکن پهن کرده بود، کند و بهسمت تپه برد.
رفتم تا آنها را جمع کنم. مرد ژندهپوش باز همانجا بود، روی قبری دیگر نشسته.
گفتم:
ـ عمو، داری برای مردهها فاتحه میفرستی؟
سرش را بالا آورد. چشمهایش خاکستری بود، شبیه مهِ صبحگاهی.
با صدایی آرام گفت:
ـ نه، دارم با این پیرزن حرف میزنم. از دست بچههاش ناراحته. میگه چند وقته سراغی ازش نمیگیرن. چند بار هم به خوابشون رفته، اما نیومدن. امیدوارم این پنجشنبه بیان.
پیراهنم را برداشتم و به خانه برگشتم.
اما پنجشنبه که شد، از پنجره دیدم زنی میانسال با یک دسته گل آمد و آن را روی همان قبر گذاشت.
بعدها، مرد ژندهپوش گفت:
ـ اگه یهبار به صدای مردهها گوش بدی، صداهای دیگه هم سراغت میان.
یک شب زمستانی، باران سیلآسا میبارید. باد پنجره را باز کرد.
در تاریکی، صدایی نرم در گوشم پیچید. ترس تمام بدنم را گرفت.
رفتم تلویزیون را روشن کردم تا شاید صدا خاموش شود، اما نشد.
آن صدا آرام گفت:
ـ ساکت باش… با تو کار دارم.
نویسنده :ناصراعظمی
مطلبی دیگر از این انتشارات
واخان -ناصراعظمی
مطلبی دیگر از این انتشارات
کریسمس خونین
مطلبی دیگر از این انتشارات
سه سوار...