شهروند انسانیت📚📚 ✍️ Minimalist Fiction Writer https://naserazami73.blogfa.com
نفرین کاکل زری

نفرین کاکلزری
پس از سالها نذر و نیاز، دخیل بستن به امامزادهها، دستبهدامن شدنِ سیدها، رمالها و حتی دکترهای شهر، خدا بالاخره پسری به یاور بخشید؛ کاکلزری و سفید مثل برف.
یاور از خوشحالی در پوست خودش نمیگنجید. میخواست ده را همه سور بدهد. پیش خودش فکر میکرد همه شریکاند در این شادی.
مادر بچه، صدبار التماسش کرد:
یاور جان، بذار چهل روز بگذره. بچه هنوز ناتوانه، مادر من میگفت این روزا بچه ناپاکه، آسیبپذیره.
حتی مادرِ یاور هم پا به میان گذاشت:
پسرم، خوشیتو برای خودت نگه دار. قدیمیها میگفتن هرجا باد بیاد، چشم بد هم دنبالش میاد.
یاور خندید. دستی به سبیلهایش کشید و گفت:
شماها هنوز تو غار زندگی میکنین؟ این قرن، قرن علمه!
حرفِ یاور تیغ داشت، وبه کرسی نشست.
شبِ مهمانی، ماه نیمهتمام مثل چشم نیمهبازِ کسی که در خواب بد افتاده باشد، بالای آسمان قیلگون ولای آویزان بود. مهمانها یکییکی رسیدند؛ با لبخندهایی یخزده و چشمهایی پر از حسد.
یاوری که سالها دستمایهی خندهشان بود، حالا پسر کاکلزری در آغوش داشت.
بچه دستبهدست میچرخید. یکی لپش را میکشید، یکی بوسهای محکم بر پیشانیاش مینشاند. گونههایش سرخ شده بود، مثل انار تُرش وا مانده زیر آفتاب. مادر در آشپزخانه میچرخید و کسی دیگر بچه را نمیدید. همه منتظر غذا بودند، دلشان با برّهی بریان بود، نه با نوزادِ نذرکرده.
ونگونگ بچه درمیان همهمه گم شد.
مراسم با خنده و بشکن و صدای دف تمام شد.
مادر که سراغ گهواره رفت، دید بچه آرام خوابیده، چشمان بسته، بدن گرم. دلش قرص شد. خودش هم، خسته از شلوغی، در رختخواب افتاد.
اما نیمهشب، با کابوسی وحشتناک از خواب پرید. خواب دیده بود همهی دندانهایش ریخته. نفسنفس میزد. پنجره باز بود. باد سرد داخل اتاق میپیچید و گهواره را تکان میداد.
دوید سمت بچه. لبهایش کبود بود، دستانش یخزده. چشمهایش دیگر..... به دنیا نگاه نمیکردند...
نویسنده:ناصراعظمی
نویسنده:N.A
مطلبی دیگر از این انتشارات
جنگ
مطلبی دیگر از این انتشارات
شعرهایکو(ناصراعظمی)
مطلبی دیگر از این انتشارات
در اعماق خستگی های من...