تفاوت به اندازه‌ی یک «ویرگول» است: نه، همین لباس زیباست نشان آدمیت!



چند ماه پیش جایی در اینستاگرام خواندم که یک ریاضی‌دان روس به نام گریگوری یاکولویچ پرلمان که شهرتی درخورد دارد، جایزه‌ی مالی قابل توجهی را نپذیرفته است. شهرت وی به دلیل اثبات حدس پوانکاره، مسئله‌ای است که یک قرن ذهن بسیاری از ریاضیدانان را به خود مشغول کرده بود. پرلمان در سال ۲۰۰۶ برنده مدال فیلدز شد که عالی‌ترین جایزه در زمینهٔ ریاضیات است.

خلاصه اینکه گویا او برنده جایزه نقدی به ارزش یک میلیون دلار شده بود، که این جایزه بخاطر تئوری آقای پرلمان در مورد فضای چند بعدی به او تعلق یافت؛ اما او این جایزه را هم نپذیرفت. به این علت که اعتقاد داشت ریاضی‌دان دیگری به نام ریچارد همیلتون هم مستحق این جایزه بوده است.

من در همان وقت و در قالب یک کامنت در انتقاد به رویه‌ی آقای پرلمان گفتم: «اگر او اعتراضی به تضییع حق همیلتون داشت، می‌توانست جایزه را بگیرد و مبلغش را با او نصف کند!» یا «اگر اعتراضی به وضعیت ریاضیات دنیا داشت، می‌توانست با پول این جایزه بنیادی بزند و در تغییر این وضعیت بکوشد. نه اینطور بی‌بخار و عقیم.» حتى ميتوانست جايزه را به كارهاى خيريه يا نيازمندان اختصاص دهد. پس او را منفعل، آنارشیست و اهل نق و نوق دانسته بودم و حالا هم همین اعتقاد را دارم. خصوصا در جایی که می‌گفت: «من به پول یا شهرت علاقه‌ای ندارم؛ نمی‌خواهم مثل یک حیوان در باغ وحش به نمایش گذاشته شوم.» یا «از آنجایی که خودش را جزو جامعه ریاضیدانان جهانی نمی‌داند و احساس تک‌افتادگی می‌کند این جایزه را نمی‌پذیرد.» و «من هر آنچه را می‌خواهم در اختیار دارم»

انگار که یکی نیست بگوید خب پدر جان! اگر همه چیز خوب و درست و درمان است، که پس جوشِ چه را می‌زنی و به چه اعتراض می‌کنی؟ اما اگر به ساختار و رویه‌ها و حساب و کتاب جامعه‌ی جهانی ریاضی اعتراض داری و آن را به سامان نمی‌دانی... خب چه کسی باید این‌ها را درست کند؟ پول و نفوذ می‌خواهد؟ خب تو که داری و پولش هم که رسید! پس چرا رد می‌کنی؟!

اما آنچه باعث شد این پست را با این ماجرا شروع کنم، انفعال، ضعف، ترسو بودن و توجیه‌گری در پسِ ظاهرِ پس زدن پول و موقعیت است. کاری که بسیاری مانند آقای پرلمان در زندگی‌شان آگاهانه و حتی ناآگاهانه و به بهانه‌های مختلف انجام می‌دهند. من پیش‌تر در پست‌های این ضرب‌المثل‌های دروغگو: اتفاقا همه چیز پول است و چرا غربی‌ها پولدارتر هستند؟ و گرسنگی بدترین درد جهان است دغدغه‌ی خودم نسبت به مسئله پول، هستی و ماهیت و فلسفه و روانشناسی آن روشن کرده بودم.


حقیقت آن است که نگرش و موضع ما نسبت به پول در نقشی که در این جهان ایفا می‌کنیم، در سرنوشت، بهروزی و تیره‌روزی ما نقش به سزایی دارد. وقوف به این واقعیت منوط به بدیهی شمردن ۲ پیش‌فرض اساسی است، فردی که چنین پیش‌فرض‌هایی ندارد اصولا فاقد روان و عقل سالم است:

اولا هر کسی خودش را از همه بیشتر دوست دارد و بر این اساس به دنبال بیشترین تاثیرگذاری بر جهان و دست‌یابی به حداکثر آروزوهایش است.

دوما و براساس مورد اول به دنبال راه‌حل‌ها و ابزارهایی برای این تاثیرگذاری و دستیابی به آرزوهاست.

ابزارها و راه‌حل‌هایی که در قالب موقعیت اجتماعی، موقعیت خانوادگی، موقعیت سیاسی، موقعیت علمی، موقعیت شغلی، شهرت و پول مطرح می‌شوند.

آنچه در ادامه می‌آید استدلال من بر این اساس است که چرا پول بهترین و سالم‌ترین ابزار و راه‌حل است و موقعیت‌های دیگر نیز چنانچه به شکلی درست، قانونی و سالم به دست آمده باشند، ناگزیر باید به پول تبدیل شوند و نهایتا چرا پول اصلا همان «جایگاه اجتماعی» است:

چندین سال پیش زمانی بود که من به عنوان کارشناس فروش در شرکتی کار می‌کردم. بلاخره مخاطب به خصوص اگر در زمینه‌ی فروش کار کرده باشد حتما می‌داند که وظیفه‌ی هر کارشناس فروشی تامین منافع شرکت متبوعش از طریق عقد قراردادهای بیشتر و فروش و در نتیجه درآمد بیشتر است. یک کارشناس فروش اگر زرنگ باشد این مقصود را از طریق شکل‌دهی به بازی‌های برد-برد حاصل می‌کند و اگر نباشد از طریق بازی‌های برد-باخت؛ یعنی فروش و سود و در نتیجه برد شرکت در مقابل ضرر و زیان طرفِ مقابل. خب! گفتن ندارد که اغلب کسانی که طرف معامله با کارشناس‌های فروش قرار می‌گیرند، به این دومی فکر می‌کنند یا به زبان بدون رودربایستی فکر می‌کنند که آن کارشناس فروش می‌خواهد سرشان را کلاه بگذارد. همین است که یک کارشناس فروش باید تحمل «نه شنیدن»، «دَک شدن» و حتی انواع بی‌احترامی‌ها را داشته باشد.


خب! چنین صابونی هنوز به تن من نخورده بود و منی که برای خودم شخصیتی داشتم تصور نمی‌کردم که قرار است برای شندرغاز از کسانی اساعه‌ی ادب و جسارت ببینم که در آن زمان باور داشتم یک دهم موقعیت اجتماعی و علمی مرا ندارند. یادم است در یکی از این موارد نان و آب‌دار که کار به جای باریک کشیده بود و قرارداد عملا از دست رفته بود، بین من و مدیر فروش، اختلاف شدیدی برای پی‌گیری یا رها کردن این معامله در گرفته بود. مدیر فروش می‌گفت «پیگری کن» و من درآمدم که «بابا این آدم دوزاری فحش داد به من!» خوب به خاطر دارم که در جواب این اعتراض آخری، مدیر فروش حرفی زد که هیچ یادم نمی‌رود. آن فرد دمدمی‌مزاج و عصبی خودش هم فکر نمی‌کرد که حرفی بزند که تا آخر عمر از یادم نرود. گفت: «این غرور تو را به زمین گرم می‌زند! تو این آدم را بعد از این معامله دیگر نمی‌بینی، اما اگر قرار باشد دفعه‌ی بعدی در کار باشد، این پول است که بین شما داوری می‌کند. این پول است که دوزاری بودن یا نبودن را تعیین می‌کند. پولی که تو به بهانه‌های واهی داری آن را از دست می‌دهی!»

به اولِ سخن برگردیم: هر کسی خودش را از همه بیشتر دوست دارد و بر این اساس به دنبال بیشترین تاثیرگذاری بر جهان و دست‌یابی به حداکثر آروزوهایش است.

ابزارهایی نظیر موقعیت خانواگی، شغلی، علمی، شهرت همه در شکل سالمش به پول ترجمه می‌شوند و چون نیک بنگری اصلا همان پولند! آیا موقعیت خانوادگی غیر از ارثی است که به وراث می‌رسد؟ موقعیت علمی اگر تبدیل به پول نشود، اشاره به فوق‌لیسانس‌ها و دکتراهایی دارد که سواد و دانش واقعی ندارند و فقط محض دلخوش‌کنک، مدرکی را لب کوزه گذاشته‌اند! موقعیت شغلی؟ چه معیاری بالا یا پایین بودن این موقعیت را مشخص می‌کند؟ آیا این چیزی غیر از دستمزد است؟ قطعا کسی که بیشترین دستمزد را در یک سازمان دریافت می‌کند، بیشترین تاثیر و ارزش را در آنجا دارد و این تاثیر، همان موقعیت است. همان وابستگی سازمان به اوست که در قالب بیشترین دستمزد، نمودار می‌شود. حتی اگر فرد موردنظر ظاهرا بالاترین جایگاه را در چارت سازمانی نداشته باشد.

اما شاید پرحرف‌وحدیث‌ترینِ این‌ها، «جایگاه اجتماعی» باشد. جایگاه اجتماعی برایندی از همه‌ی جایگاه‌های فرد در زندگی اوست. برای توضیح بهتر این مطلب بگذارید یک مثال بزنم: یک معلم دبستان را در یک سو و یک استاد هیئت علمی دانشگاه دولتی را در سوی دیگر در نظر بگیرید. به طور ظاهری تفاوت از زمین تا آسمان است. جدول ضرب و الف ب یاد دادن به بچه‌های زبان‌نفهم با حقوق کارگری کجا و حرف‌های گنده گنده زدن برای نخبگان کشور و استاد و جناب دکتر خطاب شدن با حقوق ۲۰ میلیونی کجا؟


در این وضعیت پیش‌فرض، حتی خارج از محیط کار مثلا آپارتمان، بانک، محله هم این تفاوت در رفتارِ جامعه با این دو فرد و میزانِ تحویل گرفتن‌شان آشکار است.

اما حالا فرض کنید که یکی از این دو نفر، معلم دبستان، در کنار کار اصلی‌اش که یک نصفه روز وقت او را می‌گیرد، در اسنپ کار می‌کند، ماهواره نصب می‌کند! آخر هفته‌ها خصوصی درس می‌دهد و تازه آموزش‌های ویژه‌ای مخصوص فضای مجازی نیز درست می‌کند، همه‌ی این درآمد را هم به شکل درستی سرمایه‌گذاری می‌کند تا ثروتش بیشتر و بیشتر شود. نهایتا این درآمد ماهانه و این ثروت اندوخته همان جایگاه اجتماعی موردنظر را برای او فراهم می‌کند. جایگاه اجتماعی چیزی جز تعدادی «لیبل» نیست و هر کسی این لیبل‌ها را به روشی و البته همه با پول به دست می‌آورند. آن کسی که مدرک دکترا گرفته و اتفاقا دکترای واقعی هم گرفته و برای چندین سال حسابی درس خوانده است، اگر هزینه فرصت از دست‌رفته‌ی این چند سال تحصیل را (یعنی حالا که درس خوانده پولی را از دست داده است که اگر نمی‌خواند به دست می‌آورد!) حساب کند، می‌بیند که هزینه‌ی مالی زیادی برای دکترایش کرده است. هزینه‌ای که اگر توان مالی‌اش (احتمالا کمک پدر و مادر) را نداشت، نمی‌توانست ادامه‌ی تحصیل بدهد و دکترا بگیرد، حتی اگر نابغه می‌بود. پس همه‌ی راه‌ها به پول ختم می‌شود!


اما نگرشِ ما. زیاد می‌شنویم و حتی ممکن است خود از گویندگان این جمله باشیم که: «یارو گوسفندهایش را فروخته آمده تهران ماشین شاسی‌بلند گرفته» و از خود نمی‌پرسیم که جدای از اینکه این مسئله چه ربطی به ما دارد، اصولا اشکالش چیست؟ ِغیر از آن است که یکی عقلی به خرج داده و دارایی‌هایش در روستا را فروخته تا پیشرفتی کند و زندگی بهتری در شهر داشته باشد؟ اگر در این تصمیم اشتباه کرده باشد که مال‌باخته می‌شود و دوباره روستانشین و من و شما دیگر او را نمی‌بینیم، اگر هم درست عمل کند که یک شاسی‌بلندش را می‌کند ۱۰ تا و چه نادان است فردی که دیگران را به خاطر عمل درست‌شان مسخره می‌کند! یا مثلا چند روز پیش شنیدم که فرهنگیان از حقوق خود می‌نالند و به دنبال رتبه‌بندی و این داستان‌ها هستند. در دنیا هیچ‌کس روی معلمی به عنوان «تک‌شغل» حساب نمی‌کند، خصوصا که مدرسه‌ها هم دولتی باشند و شهریه‌ها کم و معلم‌ها همه حقوق بگیرِ دولت.

مسئله این است که این نگرش غلط به پول و ثروت به عنوان یک مانع ذهنی و به شکلی خانمان‌سوز عمل می‌کند و فرد به این بهانه‌های واهی تقدیر شوم و پر از فقر و نکبتی را برای خود رقم می‌زند، که کسی جز خودش، مقدر نکرده است.

این تلقى غلط حتی گریبان مهاجرینِ از هزار دام و بند گریخته‌ی ینگه دنیانشین را نیز می‌گیرد. جایی که فرد بدون در نظر گرفتن یک استراتژی هدف‌محور و بلندمدت می‌گوید: «چرا باید چند سال اول را در اینجا توالت بشورم!» خب نشور و منت سر آمریکایی‌ها بگذار و جای آقای بایدن رییس‌جمهور بشو! اینجا غر می‌زنی، آنجا غر می‌زنی، عرض خود می‌بری و زحمت ما می‌داری و دست از پا درازتر برمی‌گردی و می‌گویی «آسمان همه جا یک رنگ دارد». بله آسمان همه جا یک رنگ دارد و این رنگ را الهه‌ی ثروت مشخص می‌کند، چه جناب پرلمان ریاضی‌دان باشی و چه میرزا رضای بزاز!