«دنبالهروِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
بچه فیلسوف! (دو)
به نقل از کتاب آليس در سرزمين عجايب اثر لوئيس کارول (Lewis Carroll):
آليس گفت: "باورم نمیشود!" ملکه با تأسف گفت: "باورت نمیشود؟ دوباره سعی کن. نفس عميقی بکش و چشمهايت را ببند." آليس خنديد: "فايدهای ندارد، به زحمتش نمیارزد. آدم نمیتواند چيزهای غيرممکن را باور کند." ملکه گفت: "به جرأت میگويم دليلش اين است که زياد تمرين نداری. وقتی من سن و سال تو بودم، روزی نيم ساعت اين کار را میکردم. گاهی حتی پيش از صبحانه، حدود شش چيز غيرممکن را تصوّر میکردم." وقتی آدم جرأت خيالپردازی را داشته باشد، معجزههای زيادی رخ میدهد. مشکل اين است که مردم هيچوقت چيزهای غيرممکن را تصوّر نمیکنند."
بخش کوتاهی از یک گفتوگو، بین من و پسر هشت سالهام که دوست دارد فیلسوف، پلیس، فضانورد و مدیر سیرک شود!:
- بابا! من دوست دارم وقتی میمیرم، تنها نباشم.
- یعنی چی بابا؟
- یعنی دلم میخواد یک نفر دیگه هم باهام بمیره.
- چرا میخوای یکی نفر دیگه با تو بمیره؟!
- برای اینکه با هم بریم بهشت!
- از کجا معلوم که برید بهشت؟
- خُب جهنّم که دیگه خیلی بدتره. اونجا که اصلاً دلم نمیخواد تنها باشم!
- از کجا معلوم جفتتون برید جهنّم؟ شاید یکیتون بره بهشت و یکیتون بره جهنّم!
- من نمیدونم بابا! خودت که میدونی من هر جا میرم یکی باید باهام باشه. اینجاها رو هم دوست ندارم تنها باشم!
حاشیهای بر این گفتوگو!
نمیدانم چرا یک بچهی هشتساله باید به مرگ و تنهایی پس از آن بیندیشد؟ علّت مرگاندیشی او چیست؟ مرگاندیشی خودم که گاهی از زیر زبانم نشت میکند؟ مرگهایی که در همین سنِ و سال کم، به چشم دیده و یا با گوش شنیده است؟ زندگی در روزگار و زمانهای که حتی کودکانش را دچار بلوغ زودرس میکند؟ ...؟
وقتی در سنّ او بودم، اصلاً نمیدانستم که قرار است بمیرم. تا جایی که یادم میآید تا حوالی بیست سالگی و فوت پدربزرگم و داییام، برداشت خاصّی از مرگ نداشتم. پدربزرگم روز جمعه از دنیا رفت و داییام که تنها پسرِ پدربزرگم و همچنین پدرِ همسرم و دوستم بود، پنجشنبهی هفته بعدش. دو مرگ، در شش روز.
زمانِ مرگِ پدربزرگم، اینقدر از مرحله پرت بودم که از تمام مراحل شستوشوی او در غسّالخانه، فیلم گرفتم. فیلمی که هرگز کسی حاضر به تماشای آن نشد. حتی خودم!
بعد از مرگِ داییام، چشمانم تا مدتها همه چیز را تیره و تار میدید. در چنین حالتی، چگونه میتوان دوربین به دست گرفت؟ مرگِ پدربزرگ هشتاد و دو سالهام را توانستم باور کنم ولی مرگِ دایی چهل و سه چهار سالهام را خیر. روزی که داییام ما را ترک کرد، بر ما چند سال گذشت. روزهایی در زندگی ما آدمها وجود دارند که بر ما، یکسال و حتی بیشتر میگذرند. روزهایی در زندگی ما آدمها وجود دارند که میتوانند، یکشبه، ما را هزارساله کنند!
این حقیقتی انکارناپذیر است: ما همزمان با مرگ هر یک از عزیزانمان، میمیریم. ما همزمان با رفتن هر یک از عزیزانمان، میرویم. ما هر روز مقداری میمیریم!
حُسن ختام: شعری از ریچارد براتیگان تحت عنوان رمئو و ژولیت:
اگه واسم بمیری
منم واست میمیرم و
قبرای ما کنار هم میشن مثه دو تا عاشق که
لباساشونو با هم
میبرن لباسشویی* بشورن.
اونوقت
اگه تو صابون بیاری
منم پودر سفیدکننده رو میآرم!
* در آمریکا مکانهایی است که در آن تعدادی ماشینلباسشویی قرار دارد. مردم عادّی معمولاً لباسهایشان را برای شستوشو به چنینجایی میبرند.
دوستان زیر برای گاهنامهی ۲۱ مطلب نوشتند ولی هنوز ۵ پُست برتر از ۵ نفر را انتخاب نکردهاند:
از این دوستان عزیزم خواهش میکنم اگر رای دادهاند و بنده متوجه نشدهام، در قسمت نظرها باخبرم کنند، در غیر اینصورت تصمیمِ خود مبنی بر حضور یا عدم حضور در رایدهی را برایم بنویسند.
در صورت تصمیم برای حضور در رایدهی: لطفاً حداکثر تا پایان روز پنجشنبه (سیام دیماه) آرای خود را اعلام فرمایید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
بچه فیلسوف! (۶)
مطلبی دیگر از این انتشارات
بچه فیلسوف! (۵)
مطلبی دیگر از این انتشارات
بچه فیلسوف! (چهار)