رمان نهال 🌱
سلام عزیزانم وقتتون بخیر
من نویسنده یک رمان چاپی و سه آنلاین هستم
و عضو یه گروه نویسندگی جهادی
ممنون میشم همراه نوشته هام باشید و نظرتون رو بهم بگید
به نام او
جلوی در سالن ایستادم و نفس عمیقی کشیدم گرمای درون سالن به حدی زیاد بود که کلافه ام کرده بود هوای تازه که بهم خورد کمی حالم را بهتر کرد که صدای زنگ موبایل باعث شد از خلسه بیرون بیام مامان آتی بود
جانم
الو نهال
بله مامان
خوبی مامان کجایی هنوز تو مراسمی
تا الان بودم الان تموم شد اومدم بیرون
خب
شدم نفر سوم جشنواره
قربون خانم نویسنده خودم برم من بالاخره نتیجه زحماتت رو دیدی
باذوقی که دوباره در درونم برگشته بود گفتم آره مامان بالاخره شد
مامان هم خندید خب الان که کادوت گرفتی باچی برمیگردی هتل
ماشین هست تو این ساعت ؟؟
چند لحظه مکث کردم نگاهی به ساعت مچی ام انداختم ساعت 10 بود اصلا به اینجاش فکر نکرده بودم فقط فکرم حوالی استرس معرفی برگزیدگان داستان نویسی بود و از زمان غافل شده بودم
به دروغ گفتم آره مامان اینجا چند تا ماشین آژانس هست نگران نباش
مطمئنی امن هست؟
اره....... اما ته دلم یه دلشوره ای گرفتم
آخه اولین بار بود در طی 22سال زندگیم تنها مسافرت رفته بودم اونم کجا پایتخت به این بزرگی
به قلم🖋️زهره
#رمان
مطلبی دیگر از این انتشارات
کودک و پیامبر ۱/۴
مطلبی دیگر از این انتشارات
کدون حیوونو بیشتر دوست داری ؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
فلسطین