سلام پدر. قسمت اول

خب مادر،تمام شد...راحت نبود؟
به خوبی میتوانم تصور کنم.روی صندلی گهواره ای کنار پنجره ی اتاقت نشسته ای،دستهایت را بلاتکلیف روی زانوانت گره کرده ای و زل زده ای به شاخه های بید مجنون که با آواز باد به جنبش می افتند.پیاده روهای بدون عابر و خیابان عریض سیاه رنگ،ظهر پاییزی دلسردکننده ای را پشت سر میگذارند.
آرام از پنجره ی اتاقت سرک میکشی،باد سردو نمناک پاییزی سر میخورد توی اتاق.میترسی سینه پهلو کنی،شال پشمی فیروزه ای رنگت را (همان که گلهای زرد و کوچکی دارد)روی شانه ات میزان میکنی و دلت یک لیوان چای تازه دم ایرانی میخواهد که رایحه ی گلاب داشته باشد.لیوان چایت را لابه لای انگشتانت فشار میدهی و نفس عمیقی میکشی آنقدر عمیق که فرو میروی ..میبینی چقدر راحت بود؟...
از این همه مرثیه سرایی حالت تهوع میگیرم.مغزم به تکاپو افتاده و نفسهایم کش می آیند.هوا بوی باران و گلاب گرفته،پیرزنی اسفند می‌گرداند و به سینه میکوبد. مادربزرگ را میشناسم،چادرش را دور کمرش پیچیده و واویلا میکند.همه آمده اند،، نه طاقت ایستادن دارم ،نه توان گریه.با تمام قدرت پاشنه های کفشم را در خاک خیس زیر پایم فرو میبرم ،آنقدر این کار را تکرار میکنم که زمین زیر پایم شیار برمی دارد.نه فریاد می کشم نه مویه میکنم نه اشک میریزم، تنها نگاه میکنم.چشم میگردانم،خواهرم مرثیه میگوید و صورتش را چنگ میزند، جماعت دستهایش را میگیرند و آتشش را تند میکنند.رد ناخن هایش روی گونه اش افتاده و موهای رنگ شده اش شلخته و درهم روی شانه هایش ولو شده.کمی آنطرفتر برادرم به شانه ی جوان عبوسی یله داده و مودبانه اشک میریزد،گاهی هم سر میچرخاند تا سر سلامتی کسی را پاسخ بدهد.وضع مضحک و عذاب آوریست. دلم تنهایی میخواهد ،سکوت و خلوتی که بشود تا ساعتها به جایی خیره شوی و ترحم نبینی، فکر کنی آنقدر که تهی شوی... سوییچ ماشین را دور انگشتم میچرخانم و بدون هیچ جلب توجهی پس می نشینم.
....
کافه ی هنر درست چسبیده به کتابفروشی عقیق مثل همیشه خلوت و دنج.دیوارهای چوبی و کف پوش قهوهای رنگش آرامم میکند.یک صندلی کنار قفسه ی فنجان های قدیمی و کلاسیک انتخاب میکنم .جایی که بشود آسمان را دید و خیابان را با نگاه بالا پایین کرد.یک لیوان چای داغ سفارش میدهم که بوی گلاب ندهد.

پشت پیشخوان،درست رو به روی در ورودی ،پسرک کم سن و سالی کیک گردویی بزرگی را با بی حوصلگی برش میزند،مرد جوان دیگری نیز بسته های بزرگ قهوه و لیوان های استوانه ای شکل اسپرسو را داخل قفسه های چوبی و قدیمی جا میدهد.لامپ های کم نور با آن پوشش چوبی و گرفته شان چیزی به روشنایی کافه اضافه نمیکنند.هوای بیرون سرد و نیمه تاریک است،شاید نیم ساعت دیگر خورشید به کلی ناپدید شود شاید هم یک ساعت دیگر،چه اهمیتی دارد؟..هوای داخل کافه اما، تلخ و گرم است و نشئه ام میکند.پشت شیشه قطره های درشت بارا همه ی خیابان را شسته و مثل جوی کوچک و طغیانگری در پیاده رو جریان یافته است..عابر ها با عجله قدم برمیدارند و زیر سایبان مغازه ها که میرسند نفسی تازه میکنند و ویترین ها را از نظر میگذرانند بعضی با چتر و بعضی دیگر بدون چتر درحالی که نفسهای گرمشان را به سرمای هوا میدهند از مقابل شیشه های دودی کافه رد میشوند. آسمان کدر و خاکستریست.صدای گرم و بمی از دهان گرامافون بیرون میریزد و در تبانی بی رحمانه ای با باران و رایحه ی تند قهوه،اندوهم را می افزاید..(آسمان چشم تو آیینه ی کیست...) مادرم مدام درون مغزم چرخ میزند،مینشیند،بلند میشود،حرف میزند،میخندد و من فقط به او فکر میکنم آنقدر که کاملا فراموش میکنم پشت میز کوچکی در کافه ی پرتی کنار کتابفروشی کلنگی خیابان انقلاب نشسته ام و او نیست.سرم را که روی میز میگذارم گوشی زنگ میخورد.
_الو...ماهی...
صدایم را به آرامی صاف میکنم اما هنوز کمی خشدار است
_ سلام
صدایش نگران میشود_کجایی؟نه سر خاک دیدمت،نه مسجد.الانم که هر جای این غذاخوری سرک کشیدم نبودی.
دستم را میگیرم به دهانه ی لیوان
_میدونم خوب نیستی ولی کارت نا متعارفه.
نفسم را با ناراحتی بیرون میدهم و شمرده میگویم:_ تا یک ساعت دیگه میام پیشت.خونه باش.
دهان که باز میکند برای جواب،تماس را قطع میکنم.نگاهم می افتد به پیرمرد لاغر و خوش لباسی که کنار جدول روی چهارپایه ی کوتاهی نشسته و زل زده به سیگار نیمه خاموش میان انگشتانش.انگار سنگینی نگاهم را میفهمد،سرش را به سمت شیشه های دودی کافه می گرداند و بی هوا سیگار ش را روی بساط نایلون کشیده ی کتابهایش خاموش میکند.باران بند آمده و من یک ساعت زمان دارم که تلف کنم.دلم سیگار میخواهد.پاکت سیگار را در کیفم لمس میکنم،با خودم فکر میکنم کشیدن سیگار در کافه ای که تنها مشتری اش من هستم چقدر نامتعارف میتواند باشد؟مهشید اگر بود سری تکان میداد و حتما این نکته را یادآوری میکرد که ما باید برازنده ی اسم پدرمان رفتار کنم،حمید هم احتمالا کمی نفرت چاشنی نگاهش میشد و خود را بی غیرت ترین برادر دنیا احساس میکرد.اما یقین دارم شاهرخ نخ به نخ ،پا به پا کام میگرفت و میگفت:(_هیچکس از سیگار کشیدن نمرده).با خودم تکرار میکنم:_مرده؟نه
بلندی و نازکی سیگار میان انگشتان دراز و باریکم به چشم نمی آید .اولین پک را که میزنم به سرفه می افتم با خودم میگویم:شاید من اولیش باشم.دود سیگار را در دهانم نگه میدارم و میفرستم سراغ ریه هایم.کم کم بالا میرود و میرسد به کنج های درهم و پنهان مغزم.خنک میشوم و ته مانده ی آن را بیرون میدهم.


....دوستان خوب و کتابخوان من

قسمت های بعدی را در ویرگول دنبال کنید