لا أنساه...

امروز 7اسفند ماه1402

صبح ک از خواب بیدار شدم غافلگیر شدم،حیاط پوشیده از برف بود،ذوق کردم و دستامو از بالکن دراز کردم،دونه های برف ریز ریز فرود میومدن تو دستم،حس قشنگی بود،پالتومو پو شیدم و بدون اینکه به کسی بگم، از خونه زدم بیرون

نیم ساعتی زیر برف قدم زدم،حس خنکی روی گونه مو دوس داشتم،تو همین حین یاد کسی افتادم که دیگه تو زندگیم نیست،خودم نخواستم باشه،خواستم با نبودم حداقل حرمت بینمون از بین نره،همون تصورات قشنگی که از هم داریم به یادگار بمونه،هرچند به قول خودش دوتا آهنگ از من به یادگار داره.

بغض گلومو گرفت،چشمام پر اشک شد،اما جلوی خودمو گرفتم،به اندازه ی کافی برای این موضوع اشک ریختم با اینکه هرگز فراموشش نمیکنم،چون این جور مواقع ک خیلی خوشحال یا ناراحت بودم فقط با اون درمیون میزاشتم،اونم همینطور

شاید فقط زمان بدی باهم آشنا شدیم

البته همیشه به حکمت خدا از ته قلبم ایمان دارم