من فرزام صفّاریان هستم، بیش از 20 سال است که نمایشنامه، مقاله، جستار و داستان کوتاه مینویسم.
کودکی یک دیوانه (داستانی در کمتر از 500 کلمه)
هنوز دبستان نمیرفتم، سواد داشتم ولی نمیدانم چرا مانند بسیاری از همنسلانم زود گول میخوردم و باور میکردم. هربار که کار بدی از من سر میزد، عمّه جان تهدیدم میکرد که خانم تقوی خواهد آمد و مرا به مرکز خواهد برد. این ایدهی مریض، طبیعتن از عمّه جان شروع شد. من که تصوّر میکردم باز هم قصد دارد مادرم را از این طریق بیازارد با خودم میگفتم به زودی بساط این دروغ هم جمع خواهد شد ولی کمکم مادرم هم با او همراه شد و تهدید به برده شدن به مرکز، جنبهی عمومی یافت. پدرهم هرگاه اسم مرکز میآمد سکوت میکرد و سرش را به علامت تاسّف تکان میداد. میگفتند خانم تقوینامیست که بسیار شبیه ثریّا خانم است (باید متذکّر شوم که ثریّا خانم همسر آقای زندی شریک پدر بود و با وجود متخصّص کودکان بودن، اخلاق بسیار بدی داشت و کودکان از او میترسیدند) باری، خانم تقوی میآمد و دست بچّهی بد را میگرفت و میبرد و کاری هم از دست خانواده برنمیآمد. من نمیدانستم این مرکز اصلن کجاست؟ چرا نامش مرکز است؟ شنیده بودم جایی وجود دارد به نام "کانون اصلاح و تربیت" که زیر 18 سالههایی که کار بد کنند را میبرند آنجا، ولی فراز برادر بزرگترم که سعی کرده بود خاصیت مکانیکی قرقره را روی "قهرمان" گربهی عمّه هایده اجرا کند را شامل نشده بود. با فراز همکاری کردم، میخ طویله آوردیم، کوبیدیم روی دیوار بالای اتاق عمّه هایده و بالای آشپزخانه، وقتی از سر کار آمد و رفت داخل اتاق و میخ را ندید، از روی آن طنابی رد کردیم، پوزهی قهرمان را با چسب بستیم و طناب را به گردنش انداختیم، انداختیمش داخل آشپزخانه و سرش را وصل کردیم به دستگیرهی در اتاق عمّه، صدایش کردیم، در را که باز کرد گربه دارزده شد، فریادی زد و با جهشی قهرمانانه فرزند برحقّش را "مادر الهی بمیره" گویان نجات داد. گریختیم و از دیوار باغ بالا رفتیم و همانجا ماندیم تا شب که پدر آمد نجاتمان بدهد، همینطور هم شد، با خودم گفتم اگر کانون یا مرکزی باشد فراز را خواهند برد کانون، بعدش نوبت منست، از آنجایی که خانم تقوی هم حتماً در ساعت اداری کار میکند صبح خواهد آمد نه الآن. آن شب همه که خوابیدند شمعی برداشتم به پای درخت بِه رفتم و روشن کردم، گریهکنان توی دلم از فراز و از درختها خداحافظی کردم و تیرکمان دست سازم را به خاک سپردم، از مرکز حتمن مستقیم میبردندم کانون و از کانون هم وقتی ۱۸ سالم شد زندان، تک تک درختها را برای آخرین بار بغل کردم و ۳-۴ صبح بود که رفتم و با بغض نفهمیدم چطور خوابم برد. صبح که برخواستم دیدم فراز روپوش پوشیده و با همان عدد نوبتش در صف مدرسه، که روی سینهاش چرخ شده برّ و بر دارد مرا نگاه میکند و لقمهی صبحانه را به نیش میکشد، انگار آب سردی روی سرم ریخته باشند، این همه سال ترس از مرکز انگار الکی بود، هردو عفو خورده بودیم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
حجامت روح
مطلبی دیگر از این انتشارات
طنز
مطلبی دیگر از این انتشارات
برساخته